امان از این روزهای تعطیل،برنامه ریزی کردم برای تفریح،دو تا کتاب خوندم که حسابی ذهنم مشغول کرده،یه جورایی منو ریخت به هم.مثل کلاغی که می خاستم از راه رفتن کبک بگیره اما راه رفتن خودم فراموش کردم.ارتباط عاشقانم با خدا کمتر و کمتر شده.نیچه از یک طرف،وسواس های برویر باعث شد متوجه بشم منم دچار وسواس شدم.البته شاید دارم همزاد پنداری می کنم.واقعا از لحاظ روحی نیاز داری فریدریش نیچه ای توی زندگیم باشه تا به قول اونا بخاری پا کنی راه بندازم.نمی دونم چرا از نوشتن فرار می کنم از اینکه درونم بریزم بیرون،چرا دور شدم از خوم و احساس بی قراری می کنم.
با همه ی مقاومت هایی که برای کتاب محدودیت صفر دارم.می خوام امتحانش کنم.ضرر که نمی کنم،یه چیزی که داره منو اذیت می کنه عمق این داستانه،احساس می کنم من بیشتر از این کتاب پیش رفتم،من دنیای بالاتری کشف کردم.من خدا دارم که بالاتر از انگیزه های این کتابه.این کتاب به من می گه کارت ویزیتت می تونه بهت الهام بخش باشه.راستش من که طعم شیشلیک چشیدم سخته برام با نون و ماست بخام به لذت بالایی برسم.خدای مهربونم چرا ازت دور شدم چرا لمس کردنت برام سخت شده.با وجودیکه می دونم کنارمی،می دونم هستی مواظبم هستی و ازم حمایت می کنی منو بعد از این توفان روحی که اسیرش بودم دریاب.من تو این تند بادهای روحی که دارم احساس خفگی می کنم.بیا کنارم تا باهم قهوه دلچسبی بزنیم،بنوشیم،خدای زیبا نیازمندم،تو خودت می دونی روحم چقدر تشنست و این تشنگی داره منو نابود می کنه.اما دقیق نمی دونم تشنه چی هستم.چی می خام.دنبال چیم رفتارم باعث می شه ادما ازم فرار کنن،باعث می شه منو دوست نداشته باشن.خوب می خام شروع کنم اول سپاسگذاری از خدای مهربونم برای حضورت تو زندگیم و به تمام کائنات می گم دوستت دارم و متاسفم برای همه چی و ...
اگر بسویت این چنین دویده ام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بی فروغ من
خیال عشق خوشتر از خیال تو
فروغ فرخزاد
1401/03/12