ویرگول
ورودثبت نام
ناپیدا
ناپیدا
خواندن ۸ دقیقه·۱ ماه پیش

ماجراهای یک زامبی

واقعیتی انکار ناپذیر همیشه در نظرش بود که روزی بالاخره به درخت تبدیل میشود.
واقعیتی انکار ناپذیر همیشه در نظرش بود که روزی بالاخره به درخت تبدیل میشود.
قسمت 00

چشم‌های خسته و کدرآبی رنگش را باز کرد. آفتاب صبحگاهی ساعت 6 از شیشه‌ی خزه گرفته‌ی پنجره‌ی نیمه باز مقابل تخت خواب گذشت و بر صورت لاغر, سرد و بی‌روح آقای زنده‌یاد تابید. نسیم خنک اواخر تابستان به همراه سر و صدای شهر تنش را نوازش کرد. آقای زنده‌یاد با حرکتی کند از بستر برخاست . خزه ها را از لباس و تخت خوابش کنار زد. صدای زنگ هشدار ساعت بلند شد. آقای زنده‌یاد خیلی آهسته چرخی به سرش داد و نگاهش روی ساعت افتاد. دستش را دراز کرد. ساعت چند باری زنگ خورد تا بالاخره هشدار را خاموش کرد.
از تخت جدا شد, آهسته و درحالی که پایش را بر زمین می‌کشید به سمت سرویس‌ بهداشتی رفت. در این بین گنجشکی به لبه ی پنجره آمد و با جیک جیکش به آقای زنده‌یاد سلام گفت, چرخی در واحد زد و به خرده نان روی میز مشغول شد.
آقای زنده‌یاد در مقابل آینه ایستاد و از پشت مردمک بی‌روحش به چهره‌ی خود نگاه کرد. طبق عادت مسواک را برداشت و خزه از دندان‌هایش زدود. تیغ و قیچی برداشت و خزه و کپک و برگ از پوستش جدا کرد. بعد لبخند کجی از سر رضایت به خود زد.
لباس های تمیز از کمدش برداشت؛ تکانی به آن‌ها داد و پوشید. موهایش را مرتب کرد و همراه با صدای خش خش پاهایش بر کفپوش به سمت آشپزخانه رفت. قوری را برداشت و داخل لیوان کج کرد. اما فقط پودر قهوه، مانند ماسه به داخل لیوان ریخت. چند لحظه‌ای در همان حالت خشکش زد و نگاهس به سمت نقطه ای نامعلوم خیره ماند. بزاق از گوشه‌ی دهانش جاری شد. گنجشک بال و پری زد و روی دست آقای زنده‌یاد نشست. چند باری به دستش نوک زد و به سمت لیوان رفت که از پودر قهوه لبریز شده بود.
آقای زنده‌یاد پلکی زد و دوباره به زندگی بازگشت, به لیوان و گنجشک نگاه کرد و لیوان را برداشت. گنجشک پر زد و کنار رفت. لیوان را به لبانش نزدیک کرد و مقداری از پودر قهوه را خورد. لیوان را کنار گذاشت. کت قهوه‌ای رنگ اداری‌اش را پوشید, کیفش را برداشت, کفش‌های بروژ مشکی‌اش را پوشید, در واحد را بست و از آپارتمان خارج شد.
در حالی که کیفش را در آغوش گرفته بود بر صندلی مترو نشسته بود و نگاهش به برگه‌ی آگهی فروشگاه مواد غذایی کف مترو خشک شد که محصولات ارگانیکش را تبلیغ می‌کرد. مرد میانسالی سمت راست آقای زنده‌یاد نشسته و به صفحه‌ی موبایلش مشغول بود, شخص دیگری در سمت چپ آقای زنده یاد٬ مردی تپل با موهای کم پشت دست به سینه چرت می‌زد.
ساعت 8:30 آقای زنده یاد وارد ساختمان بازرگانی شد. کارمندان مثل همیشه نگاهی به او انداختند. منشی خوش برخورد اداره سلام و صبح بخیری گفت. آقای زنده‌یاد لبخندی زد و صدایی کشیده, خش دار و بم غرش مانندی نه چندان بلند از انتهای گلویش آزاد و با حرکت آرام دستش اشاره ای به منشی کرد.
خانم خوش برخورد لبخندی دلسوزانه و شیرین به او تحویل داد و بعد به کارش بازگشت. آقای زنده‌یاد پشت میز کارش نشست. میزش همیشه مرتب بود. سرایدار همیشه همه جا را حسابی تمیز می‌کرد. آقای زنده‌یاد با خود اندیشید که سرایدار چه آدم خوب و پرتلاشی ست. دکمه‌ای از صفحه کلید را زد و مانیتور روشن شد. برگه‌هایی را از پوشه برداشت و مقابلش گذاشت. قلم در دست گرفت و مشغول کار شد.
آقای زنده‌یاد کارمندی پر تلاش در شرکتی بازرگانی بود. کارش مانند آنچه برخی مردم می‌خواهند از آن کارهای پشت میزی بود و می‌باست کاغذبازی‌های اداری را راست و ریس کند. جدا از جلوه‌ی بیرونی کارش بسیار خسته‌کننده بود. اما آقای زنده‌یاد واقعیت کارش را شناخت و در همان محیط کاغذی هیجان را می‌یافت. زندگی‌اش اغلب نظمی روزانه داشت.
صبح‌های زود از خواب برمی‌خواست, دست وصورت شسته و مسواک می‌زد, به آشپزخانه می‌رفت و صبحانه‌اش را با قهوه و نان شیرمال نه چندان شیرینی خلاصه می‌کرد. بعد به دفترش می‌رفت و تا ساعت 14 مشغول کار می‌شد. یک روز درمیان دوش می‌گرفت و اتاقش را مرتب نگه می‌داشت. زندگی‌اش جدا از تلاطم بازار و چالش‌های کاری هیجان دیگری نداشت. چهره‌ای خوب و معمولی داشت اما با این‌حال خاطرخواهان چشمگیری نداشت. زیاد اهل معاشرت نبود و کسی هم به او اصرار نمی‌کرد که با آن‌ها وقت بگذراند. آقای زنده‌یاد در واحد هشتاد متری‌اش درطبقه‌ی ششم آپارتمانی تنها زندگی می‌کرد و گویا از این زندگی راضی بود. تنها کسی که همیشه با او بیشتر از دیگران صحبت می‌کرد یکی از منشی‌های شرکت بود که زنی خوش برخورد و مهربان بود. همیشه به همه صبح بخیر می‌گفت. حتی روزی مدیرکل از او تمجید کرد و گفت دلیل محبوبیت و پیشرفت شرکت وجود کارمندانی مانند خانم دلگشا بود.
روزی از روزهای سال بیماری ناشناخته‌ای در جهان همه‌گیر شد. این بیماری نام‌های بسیاری گرفت. از نام‌های پیچیده با کلی عدد و حروف اختصاری انگلیسی گرفته تا نام‌های خلاقانه‌ی مردمی اما محبوب‌ترین نام برای این بیماری "زامبی" بود.
در این بیماری شخص مبتلا بعد از مدتی رنگ و روی زندگی را از دست می‌داد. چشمهایش کدر می‌شد و انرژی‌اش تحلیل می‌رفت. اما هنگامی که به حد مشخصی که رسید دیگر نه کمتر می‌شد و نه بیشتر. توانایی تشخیص مزه و بو را از دست می‌داد و در موارد شدید قدرت تکلم٬ لامسه و احساسات را هم همینطور. تنها صدایی خفه و غرش گونه از انتهای گلویشان آزاد می‌شد. فکشان افتاده و گاهی بزاق از گوشه ی دهان جاری شده و بیماری را از طریق آب دهان خود منتشر می‌کردند. درکشان از محیط کم می‌شد. آب و غذایی نمی‌خوردند, سطح بدنشان را کپک‌های آبی رنگ و خزه می‌پوشاند که گویا با همان‌ها تغذیه می‌کردند. در نهایت بعد از چند ماه که کاملا از شاخ و برگ و خزه پرشدند به گوشه ای رفته, خود را به شکل جنین جمع می‌کردند و به خواب ابدی می‌رفتند. بدنشان به زمین جذب می‌شد و از آن مقبره درختی رونده رشد کرده که دانه‌های لزجش موجودات بیشتری را مبتلا می‌کرد.
اولین سال همه‌گیری مردم بسیاری مبتلا شدند. هیچکس نمی‌دانست این بیماری از کجا آمده است در هیچ جای دنیا اطلاعاتی در این مورد انتشار نشد. و تنها بر معدوم سازی و نجات مردم تمرکز کرده بودند. در نیمه‌ی سال دوم همه گیری راهکارهای مقابله با این بیماری عادی شد و دیگر کسی مانند اوایل وحشت نمی‌کرد. زامبی‌ها در نظرشان بیچاره و بی آزار بودند که در دایره ی کوچکشان می‌چرخیدند و تبدیل به درخت می‌شدند. هر چند که گروهی از این زامبی‌ها به افراد سالم جذب می‌شدند. مردم آموختند که همه‌ی این زامبی‌ها حمله نمی‌کنند و فقط گروه مشخصی که از چشمانشان خزه و شاخه های رونده رشد کرده بود به انسان حمله و اقدام به گاز گرفتن می‌کنند. دریافتند که زامبی‌ها سطح مشخصی از درک و شعور را دارند و برخی از آن‌ها مانند زمانی که زنده بودند دنیا را می‌فهمند و یاد می‌گیرند. که این کشف معدوم‌سازی و مقابله را کمی درچار مشکل کرده بود.
اوایل سال سوم واکسنی کشف و در تمام دنیا منتشر شد تا از ابتلای مردم پیشگیری کند. کسانی که واکسن را دریافت کرده بودند در مقابل بزاق دهان زامبی‌ها ایمن بودند اما باز هم پیشگیری و نظافت امری ضروری بود. در اواخر سال سوم مردم دنیا به زندگی عادی بازگشته بودند و در کنار جماعت زامبی به زندگی خود ادامه می‌دادند. دیگر کمتر کسی به این زامبی‌ها توجه می‌کرد. در این بین تعداد زامبی‌ها کمتر و کمتر می‌شد.
مانند همیشه گروهی از مردم به حمایت از زامبی ها برخاستند و برایشان در سطح جانوارن خواهان حق و حقوق شدند. با این جمله که “حتی اگر دیگر انسان نباشند همچنان بخشی از طبیعتند و مانند موجودات دیگر و گیاهان حق زندگی دارند." از این سخنان حامیان طبیعت و باز درگیری و بحث همیشگی این حامیان با گروه‌های مردمی دیگر, سرگرمی رسانه‌ها شده بود. اما بعد از مدتی همین بحث‌های داغ هم سرد شد و دیگر کسی نه به زامبی‌ها اهمیت می‌داد نه به حق و حقوقشان و نه به خود بیماری.


آقای زنده یاد از بخت بدش در میانه ی سال دوم همه‌گیری مبتلا شد. نمی‌خواست خود را ببازد و با خود می‌گفت که هنوز زنده است. هر بار که موردی از نشانه‌های زنده بودنش را از دست می‌داد افسرده می‌شد ولی باز مقابله می‌کرد و با خود می‌اندیشید؛ ” هنوز هم می‌توانم درک کنم٬ حرف می‌زنم٬ می‌نویسم.” مکعب روبیک را از روی میز برمی‌داشت و مشغول می‌شد.
اواخر سال سوم همه‌گیری بود و آقای زنده‌یاد همچنان به درخت تبدیل نشده بود. هر روز آن‌چه از خودش باقی مانده بود را دوباره زنده می‌کرد. خزه و کپک از بدنش می‌زدود. مانند زمانی که سالم بود دوش می‌گرفت, قهوه می‌خورد, سرکار می‌رفت و به خانه اش می‌رسید. اما هر بار دوباره خزه ها و کپک ها رشد می‌کرد. همین مقابله با بیماری برایش کاری روزمره شد. واقعیتی انکار ناپذیر همیشه در نظرش بود که روزی بالاخره به درخت تبدیل می‌شود.
این داستان روایت روزهای آقای زنده‌یاد است. اتفاقات کوچکی که بعد از ابتلایش به بیماری به او حس زندگی می‌داد و تشویقش می‌کرد تا هر روز خزه از خود بزداید و ادامه بدهد. شاید لبخند و صبح بخیر هر روز خانم دلگشا و دوستی با گنجشک صبحگاهی‌اش یکی از همین دلایل برای زندگی بود.
بیماریداستانزامبیزندگی روزمرهانسان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید