فصل اول: روز های خاکستری
صبح زود بود، هوای سرد و نمناک شهر کوچک ایتالیا را پوشانده بود.
اندریا از خواب بیدار شد، دستهایش را کشید و نگاهی به ساعت دیواری انداخت. هنوز ساعت شش صبح بود و آسمان به رنگ خاکستری کمرنگ، آرام آرام داشت روشن میشد. روی میز چوبی اتاق کوچک او دفترچه ریاضی باز بود، پر از خطوط و اعداد. چند مداد تراشیده و پاککنهای فرسوده کنار دفتر روی میز جا خوش کرده بودند.
صدای آرام سرفههای مادرش، ماریا، از اتاق کناری به گوش میرسید. صدایی که این روزها بیشتر از همیشه قلب اندریا را به درد میآورد. او در سکوت روی تخت نشست و نگاهش به تکه کاغذی افتاد که رویش نوشته بود: «امتحان المپیاد ریاضی - سه هفته دیگر.»
ماتئو، برادر کوچکتر هشت سالهاش، با صدای کودکانه از اتاق بیرون آمد و کیف مدرسهاش را به دست گرفت.
«اندریا، امروز برام یه داستان بگو، لطفاً!»
ماتئو با چشمهای درشت و پر از امید به او نگاه کرد.
اندریا لبخندی زد و گفت:
«امروز باید اول یه امتحان خیلی مهم رو پشت سر بذارم، شاید فردا داستان باشه.»
ماتئو کنجکاو پرسید:
«امتحان چیه؟»
اندریا مکث کرد، سپس آرام گفت:
«مسئلههای ریاضی خیلی سخت. باید جواب درست پیدا کنم.»
ماتئو دست اندریا را گرفت و گفت:
«تو بهترین برادری، اندریا!»
در آشپزخانه، لئو، پدرشان، با دستهایی که از کار زیاد زبر شده بودند، قهوهای تلخ درست میکرد.
خطوط عمیق روی صورتش نشان از سالها تلاش و سختی داشت. لئو بدون نگاه کردن به پسرش گفت:
«امروز امتحان داری، درست؟»
اندریا سرش را بالا آورد و گفت:
«آره، بابا. سعی میکنم بهترین باشم.»
لئو نفس عمیقی کشید و گفت:
«تو همیشه تلاش کردی، و من بهت افتخار میکنم.»
ماریا، مادرشان، که روی کاناپه دراز کشیده بود، با صدای آرام گفت:
«تو قوی هستی، پسرم. اما یادت نره مراقب خودت هم باشی.»
اندریا با دقت نگاه کرد و گفت:
«مامان، قول میدم هر کاری لازم باشه انجام بدم.»
در مسیر مدرسه، اندریا تنها بود.
باران ریز و نمنم میبارید و خیابانها خیس و لغزنده بودند. باد سردی از لابهلای درختان عبور میکرد و برگهای زرد و قرمز را به آرامی روی زمین مینشاند. اندریا با قدمهای آرام از کنار مردم میگذشت، اما هیچکس توجهی به او نداشت. هیچ دوست یا همکلاسی نبود که کنار او باشد یا حرفی بزند.
در مدرسه، خانم روبرتا، معلم ریاضی با چشمانی پر از اشتیاق، گفت:
«المپیاد ریاضی فرصتی است که استعدادهای شما درخشانتر شود. من به همه شما ایمان دارم و منتظر شنیدن خبرهای خوب هستم.»
اندریا با نگاه دقیق به او گفت:
«امیدوارم من هم بتوانم.»
شب هنگام، وقتی خانه آرام و تاریک بود، اندریا پشت میز تحریرش نشست.
چراغ مطالعه نور ملایمی به صفحه کاغذها میتاباند و صدای باران آرام آرام روی پنجره میخورد. او روی برگهای مشغول حل مسئلهای پیچیده بود که به زحمت راه حلش را پیدا کرده بود. هر از گاهی به صدای سرفهی مادرش که از اتاق دیگر میآمد، گوش میداد و دلش میلرزید.
یک روز هنگام بازگشت از مدرسه، صدای جیغ و فریاد ناگهانی توجه اندریا را جلب کرد.
او به سرعت به سمت خیابان دوید و دید دختری جوان میان ماشینهای آسیبدیده گرفتار شده است. ترس و وحشت در چشمانش موج میزد و بدنش لرزان بود.
اندریا بدون تردید جلو رفت و دستش را گرفت:
«نترس، من کمک میکنم.»
او دختر را از میان فلزهای پیچخورده و شیشههای شکسته بیرون کشید و تا رسیدن آمبولانس کنار او ایستاد. دختر به او نگاهی کوتاه و پر از قدردانی انداخت، اما هیچ کلمهای نگفت.
آن روز، اندریا دوباره حس کرد چقدر زندگی میتواند غیرقابل پیشبینی باشد.
او به راهش ادامه داد، اما در دلش نگرانی و سوالات زیادی داشت. آیا میتواند روزی زندگی خانوادهاش را تغییر دهد؟ آیا میتواند در المپیاد موفق شود؟
خانه در سکوتی سنگین فرو رفته بود، تنها صدای آهسته سرفههای مادر، فضای خانه را پر کرده بود.
اندریا روی تخت نشست و به سقف نگاه کرد.
«این انتظار خیلی سخت است، اما باید صبور باشم.»
فردا زمان المپیادی بود که اندریا با اون میتونس هزینه درمان مادرش را تأمین کند
صبح آن روز، مه خفیفی کوچههای باریک محلهی فقیرنشین شهر را پوشانده بود. صدای خفیف کفشهای فرسودهی آندریا روی سنگفرشها، در سکوت کوچه طنین میانداخت. هوای سحرگاهی بوی نان تازه و خاک خیس میداد. آندریا سرش پایین بود، کولهپشتیاش را محکم روی شانهاش گرفته بود. چشمهایش خوابآلود، اما ذهنش بیدارتر از همیشه. امروز، روز المپیاد بود.
مادرش با وجود ضعف جسمی، صبح زود بیدار شده بود. نان تُستشده و دو فنجان کوچک شیر گرم روی میز گذاشته بود. صدای خسخس سینهاش در خانه پیچیده بود، اما لبخند از لبانش نمیرفت.
وقتی آندریا خواست از خانه بیرون برود، مادرش جلو آمد، دست لاغر و لرزانش را روی شانهی پسر گذاشت:
ـ پسرم... امروز فقط ریاضی حل نمیکنی. قراره نشون بدی به دنیا که از کجا اومدی و چی تو دلته.
آندریا مکث کرد. سعی کرد بغضش را قورت دهد. با صدایی که کمی میلرزید گفت:
ـ اگه اول نشم چی؟
ـ مهم نیست. تو همیشه اول دل منی.
او دست مادرش را بوسید و با لبخندی محو گفت:
ـ میرم بجنگم.
محل برگزاری آزمون مدرسهای سنگی و قدیمی بود، با دیوارهایی پوشیده از پیچکهای خشکشدهی زمستانی. جلوی در مدرسه، جمعیتی از دانشآموزان با لباسهای مختلف، کولههایی رنگارنگ، بعضیها با خانواده، بعضیها تنها.
آندریا گوشهای ایستاده بود. دستهایش را در جیب کاپشن نازکش فرو برده بود. از دور، پسرها و دخترهایی را دید که با اعتماد به نفس با یکدیگر حرف میزدند. بعضیها حتی از لپتاپ برای مرور آخرین لحظه استفاده میکردند. آندریا هیچکس را نمیشناخت.
نامش را که صدا زدند، وارد ساختمان شد. راهروهای سنگی و سرد مدرسه با نور کم و دیوارهایی پر از تابلوهای قدیمی. هر دانشآموز، شمارهای داشت. آندریا به ردیف سوم، صندلی شماره ۵ راهنمایی شد.
ناظر آزمون زنی میانسال با عینکی ضخیم بود. صدایش آرام ولی جدی:
ـ لطفاً تلفنها خاموش. فقط قلم، پاککن، خطکش. هیچچیز دیگهای روی میز نباشه.
برگهها بین صندلیها توزیع شد. ساعت دیواری، عدد ۹ را نشان میداد. ناظر گفت:
ـ میتونید شروع کنید.
صفحهی اول برگه، سؤالاتی با نمودار و معادلات تو در تو. آندریا مدادش را در دست گرفت. حس کرد قلبش با هر ثانیه محکمتر میکوبد.
اما... فقط لحظهای چشمانش را بست. تصویر اتاق کوچکشان، مادرش که سرفه میکرد، ماتئو که با کتابهای قدیمی نقاشی میکشید، پدرش که شبها با دستهای زخمیاش خمیر نانوایی ورز میداد، جلوی چشمش آمد.
ـ "تو برای اونا میجنگی... نه برای مدال."
با این فکر، مدادش را روی اولین سؤال فشار داد. یکبهیک پیش رفت. بعضی از مسائل سخت بودند، اما منطق و تمرین شبانهاش راه را نشان میدادند.
در پایان، با دستانی خسته، برگهاش را تحویل داد. وقتی از سالن بیرون آمد، هوا کمی گرمتر شده بود. اما هنوز دلش سرد بود. شک، مثل خاری در سینهاش.
وقتی به خانه برگشت، مادرش کنار پنجره روی مبل نشسته بود. پتو روی دوشش، لیوان چای سرد روی میز. او به خیابان خیره شده بود. وقتی صدای باز شدن در را شنید، لبخند زد:
ـ برگشتی؟
آندریا با صدایی خسته گفت:
ـ آره... دادم رفت.
ـ خوب دادی؟
ـ نمیدونم. بعضیاش آسون بود، بعضیا عجیب. ولی کم نذاشتم.
مادر آرام گفت:
ـ همینه که مهمه.
سه روز گذشت. خانواده در سکوت منتظر نتیجه بودند. پدر خستهتر از همیشه، شبها دیر میآمد و صبح زود میرفت. ماتئو اما با همان شور کودکانه، هر شب داستانی میساخت و با صدای بلند برای آندریا تعریف میکرد.
در یکی از شبها، مادر آندریا وقتی مطمئن شد که همه خوابند، آرام کیف کوچکش را برداشت. در آن کمی پول باقیمانده از کمکهای دولتی و بخشی از داروی ماه بعدش بود. تردید داشت... اما دلش میگفت وقتشه.
فردای آن روز، آندریا با صدای مادر از خواب بیدار شد. روی میز کوچک گوشهی اتاق، یک جعبهی قهوهای ساده بود. مادرش گفت:
ـ بازش کن.
آندریا با ناباوری جعبه را باز کرد. یک لپتاپ ساده اما تمیز داخلش بود. کنار آن، یادداشتی با دستخط لرزان مادر:
"این لپتاپ جای داروهای منه... اما تویی که داروی زندگی منی. بهش نیاز داری. پس بگیرش. بجنگ."
آندریا نفسش را حبس کرد. اشک در چشمانش حلقه زد. دست مادرش را گرفت، محکم فشرد.
ـ مامان... اینو جبران میکنم. برات قله میشم. قول میدم.
مادر فقط لبخند زد.
و حالا، منتظرِ خبری از المپیاد بودند...
خورشید آرامآرام از پنجرهٔ خاکگرفتهٔ خانهشان بر فرش پهن اتاق میتابید. آندریا، با موهای نامرتب و نگاه خسته، روی تخت نشسته بود. صدای همیشگی سرفههای مادر از آشپزخانه میآمد. هنوز هیچ خبری از نتیجه المپیاد نبود. اما حس عجیبی ته دلش میگفت که قرار است یک اتفاق بزرگ بیفتد.
در دل، مرور میکرد: «اگر قبول بشم... اگه اول بشم...» بعد سریع افکارش را پس زد.
صبحانه را با مادر و ماتئو، برادر کوچکش، خورد. پدر طبق معمول قبل از طلوع رفته بود نانوایی. هنوز هیچ تماسی نگرفته بودند.
ساعت نزدیک ده صبح بود که تلفن زنگ زد. مادر که سرفهاش بند نمیآمد، گوشی را برداشت. صدای مردی از آنسوی خط گفت:
ـ سلام خانم مارچیانو، تماس گرفتیم تا تبریک بگیم. پسرتون، آندریا، در المپیاد ریاضی نفر اول شده.
مادر لحظهای سکوت کرد. صدایش لرزید: «آندریا...» و بعد گوشی از دستش افتاد.
آندریا از جایش پرید، گوشی را برداشت و مرد توضیح داد که او نهتنها نفر اول شده، بلکه از بنیاد آموزش اروپا بورس تشویقی دریافت کرده: مبلغی نقدی و فرصت تحصیل در یک دبیرستان معتبر آلمانی در صورت تأیید نهایی.
صدای آندریا گرفت: «واقعیه؟ واقعا من...؟»
همهچیز از آنجا شروع شد.
چند روز بعد، وقتی پاکت رسمی رسید، آندریا بیمعطلی پاکت را باز کرد. داخلش، نامهای رسمی با لوگوی المپیاد و مهر معتبر بود. مبلغ جایزه نقدی ۲،۰۰۰ یورو بود.
بیهیچ تردیدی، پاکت را گذاشت روی میز آشپزخانه. مادر، با نگاهی که بغض در آن موج میزد، به پسرش خیره شد.
ـ این مال خودته آندریا...
ـ نه مامان. این، یه گوشهٔ زحمات باباست. این یعنی میتونیم دارو بخریم. شاید حتی بتونی یه بار بری بیمارستان بهتر.
مادرش گریهاش گرفت، ماتئو هم که متوجه نبود، بیصدا لبخند میزد.
اما شادی، طولی نکشید.
وقتی حرفِ رفتن به آلمان را پیش کشید، پدر با چهرهای بسته و صدایی محکم گفت:
ـ نه! هیچ جایی نمیری. همینجا میمونی. اینجا خونوادت کنارته.
ـ بابا! این یه فرصته. من میتونم بهتر زندگی کنم، بعدش حتی بیشتر کمکتون کنم.
پدر بلند شد.:
ـ کمک؟ با رفتن؟ ما توی یه کشور دیگه چیکارت کنیم؟ اگه مریض شدم، اگه مادرت زمینگیر شد؟
آندریا بغض کرده بود:
ـ ولی این همیشه رویای من بوده. فقط یه بار... یه بار بذار خودم رو پیدا کنم.
مادر که سرفهاش شدیدتر شده بود، در نهایت با صدایی آرام گفت:
ـ بذار بره... بذار پر بزنه.
پدر سکوت کرد. چشمهایش قرمز شده بود. چند دقیقه بعد، با صدایی خفه گفت:
ـ فقط... فقط قول بده آدم بمونی. اونی که باید باشی.
آن شب، پدر تمام پساندازش را در یک پاکت پارچهای کوچک گذاشت. آندریا اشکهایش را پنهان کرد، و فقط گفت:
ـ قول میدم.
با همان لپتاپی که مادر با زحمت خریده بود، فرم درخواست پذیرش مدرسه آلمانی را پر کرد، مدارکش را اسکن کرد و فرستاد. فردا صبح، پدرش او را تا ایستگاه قطار رساند.
قطاری که آندریا را به سوی آینده میبرد، اما دلش را با خانوادهاش جا میگذاشت
خورشید آرامآرام از پنجرهٔ خاکگرفتهٔ خانهشان بر فرش پهن اتاق میتابید. آندریا، با موهای نامرتب و نگاه خسته، روی تخت نشسته بود. صدای همیشگی سرفههای مادر از آشپزخانه میآمد. هنوز هیچ خبری از نتیجه المپیاد نبود. اما حس عجیبی ته دلش میگفت که قرار است یک اتفاق بزرگ بیفتد.
در دل، مرور میکرد: «اگر قبول بشم... اگه اول بشم...» بعد سریع افکارش را پس زد.
صبحانه را با مادر و ماتئو، برادر کوچکش، خورد. پدر طبق معمول قبل از طلوع رفته بود نانوایی. هنوز هیچ تماسی نگرفته بودند.
ساعت نزدیک ده صبح بود که تلفن زنگ زد. مادر که سرفهاش بند نمیآمد، گوشی را برداشت. صدای مردی از آنسوی خط گفت:
ـ سلام خانم مارچیانو، تماس گرفتیم تا تبریک بگیم. پسرتون، آندریا، در المپیاد ریاضی نفر اول کل استان شده.
مادر لحظهای سکوت کرد. صدایش لرزید: «آندریا...» و بعد گوشی از دستش افتاد.
آندریا از جایش پرید، گوشی را برداشت و مرد توضیح داد که او نهتنها نفر اول شده، بلکه از بنیاد آموزش اروپا بورس تشویقی دریافت کرده: مبلغی نقدی و فرصت تحصیل در یک دبیرستان معتبر آلمانی در صورت تأیید نهایی.
صدای آندریا گرفت: «واقعیه؟ واقعا من...؟»
همهچیز از آنجا شروع شد.
---
چند روز بعد، وقتی پاکت رسمی رسید، آندریا بیمعطلی پاکت را باز کرد. داخلش، نامهای رسمی با لوگوی المپیاد و مهر معتبر بود. مبلغ جایزه نقدی ۲،۰۰۰ یورو بود.
بیهیچ تردیدی، پاکت را گذاشت روی میز آشپزخانه. مادر، با نگاهی که بغض در آن موج میزد، به پسرش خیره شد.
ـ این مال خودته آندریا...
ـ نه مامان. این، یه گوشهٔ زحمات باباست. این یعنی میتونیم دارو بخریم. شاید حتی بتونی یه بار بری بیمارستان بهتر.
مادرش گریهاش گرفت، ماتئو هم که متوجه نبود، بیصدا لبخند میزد.
---
اما شادی، طولی نکشید.
وقتی حرفِ رفتن به آلمان را پیش کشید، پدر با چهرهای بسته و صدایی محکم گفت:
ـ نه! هیچ جایی نمیری. همینجا میمونی. اینجا خونوادت کنارته.
ـ بابا! این یه فرصته. من میتونم بهتر زندگی کنم، بعدش حتی بیشتر کمکتون کنم.
پدر بلند شد:
ـ کمک؟ با رفتن؟ ما توی یه کشور دیگه چیکارت کنیم؟ اگه مریض شدم، اگه مادرت زمینگیر شد؟
آندریا بغض کرده بود:
ـ ولی این همیشه رویای من بوده. فقط یه بار... یه بار بذار خودم رو پیدا کنم.
مادر که سرفهاش شدیدتر شده بود، در نهایت با صدایی آرام گفت:
ـ بذار بره... بذار پر بزنه.
پدر سکوت کرد. چشمهایش قرمز شده بود. چند دقیقه بعد، با صدایی خفه گفت:
ـ فقط... فقط قول بده آدم بمونی. اونی که باید باشی.
---
آن شب، پدر تمام پساندازش را در یک پاکت پارچهای کوچک گذاشت. آندریا اشکهایش را پنهان کرد، و فقط گفت:
ـ قول میدم.
با همان لپتاپی که مادر با زحمت خریده بود، فرم درخواست پذیرش مدرسه آلمانی را پر کرد، مدارکش را اسکن کرد و فرستاد. فردا صبح، پدرش او را تا ایستگاه قطار رساند.
قطاری که آندریا را به سوی آینده میبرد، اما دلش را با خانوادهاش جا میگذاشت...
ورود به آلمان، سرد و غمگین بود. باران ریزی میبارید و آندریا، چمدانش را آرام میکشید روی پیادهروی سنگفرش فرودگاه فرانکفورت. هیچکس به استقبالش نیامده بود. یک تابلوی کوچک که رویش نوشته بود "دانشآموزان بورسیه - پذیرش دبیرستان بینالمللی هامبورگ" در گوشهای از سالن ایستاده بود.
یک زن میانسال با لبخندی خشک او را راهنمایی کرد و چند ساعت بعد، او خودش را در خوابگاهی ساده یافت. دیوارها سفید، تختها فلزی، و بوی ضدعفونی همهجا پیچیده بود. کسی آنجا را خانه صدا نمیزد.
کلاسهای زبان از هفتهٔ بعد آغاز شد. آندریا روزها به سختی کلمات را مینوشت، شبها با دیکشنری خوابش میبرد. هیچ دوستی نداشت، و خودش هم میلی به دوستی نداشت. در زنگ تفریحها، گوشهای مینشست و چیزی یادداشت میکرد.
اما یک روز، پسر لاغری با موهای مشکی پرپشت و چشمانی ریز و براق، کنار او نشست. با لهجهای شیرین گفت:
ـ Hi. I'm Yūrichi. From Japan.
آندریا فقط سری تکان داد. یوریچی اما خسته نشد. روز بعد، در کلاس، وقتی معلم از کسی خواست جملهای بسازد، آندریا گیر کرد. یوریچی آرام زیر لب گفت:
ـ Sag einfach: Ich bin Schüler. آسونه!
آندریا جمله را گفت. معلم لبخند زد.
از آن روز، کمکم یخها شکست. شبها در خوابگاه با هم تمرین میکردند. یوریچی برایش از ژاپن میگفت، از کوه فوجی، از مادرش که همیشه کیک برنجی درست میکرد.
آندریا هنوز سخت باز میشد. اما آرامآرام، حضور یوریچی برایش عادی شد. حتی گاهی صدای خندهشان از سالن مشترک شنیده میشد.
یک شب، روی نیمکت بیرون خوابگاه، یوریچی گفت:
ـ تو آدم ساکتی هستی، اما... دلت حرف داره. درسته؟
آندریا آهی کشید:
ـ شاید. من فقط نمیدونم چطور باید حرف زد. یا شاید... نمیخوام کسی رو از دست بدم.
یوریچی دستش را پشت گردن کشید:
ـ پس بذار اولین دوستت باشم. اگه خواستی، فقط کافیه نگام کنی.
و آندریا... برای اولین بار، لبخند زد.
اندریا هر از گاهی با خانواده اش تماس میگرفت، وقتی با آنها حرف میزد آرام میشد اما حس غربتی که داشت هرگز او را رها نمی کرد.
زندگی در آلمان، آرامآرام شکل میگرفت، اما نه بدون تلاطمهای درونی. آندریا حالا یک سال از خانه دور بود. زبان آلمانی را آهسته اما پیوسته یاد میگرفت. هر روز، از پشت پنجره خوابگاه، به خیابانهای بارانی مونیخ نگاه میکرد و دلش برای خانه، برای آغوش مادر، برای صدای Matteo، میسوخت.
او دوستی نداشت. مثل همیشه.
یوریچی اما فرق داشت. از همان روز اول کلاس زبان، لبخند به لب داشت. لهجهاش خندهدار بود، اما بیپروا صحبت میکرد. آندریا از او فاصله میگرفت. اما یوریچی عقب نمینشست.
– «Hi, Andrea! Wanna sit with me today?»
– «No, I’m fine.»
– «I brought sushi… Real one!»
یواشیواش، آندریا شکست. نه از سر ضعف، بلکه از سر خستگی از تنهایی. در یکی از روزهای برفی، بالاخره نشستند کنار هم. از آنروز به بعد، یوریچی هر بار با داستان تازهای میآمد. از کوههای فوجی تا آهنگهای قدیمی ژاپنی.
– «تو گیتار دوست داری؟» – «خیلی.» – «منم بلدم. اگه خواستی، یاد میدم.»
و این شد شروع ماجرا.
کلاس زبان تمام شد. حالا آنها آماده ورود به دبیرستانی معتبر در مونیخ بودند. آندریا، با نمرات خوبش، توانست ثبتنام کند. یوریچی هم همراهش بود. دیگر نه فقط همکلاسی، بلکه مثل برادر.
یک سال گذشت. آندریا حالا میتوانست گیتار بزند. نه به نرمی یوریچی، اما با دقت و عشق. شبها، روی تختشان در خوابگاه، با صدای گیتار و آواز آرام، خاطرات تلخ را محو میکردند.
در اواخر کلاس دهم، اتفاقی افتاد.
در یکی از جلسات مشاوره، مشاور مدرسه از دانشگاههای آسیا گفت. وقتی نام "Seoul National University" آمد، چشمهای آندریا برق زد. یوریچی چیزی را حس کرد:
– «تو… علاقهمندی بری کره؟»
– «از بچگی رؤیام بوده
_اما چجوری علاقه مند شدی؟
_عموم اونجا تحصیل کرده وهمیشه از اونجا برام میگفت
_پس چطوره باهام بریم!
تابستان ۲۰۱۶، در حالیکه خورشید با گرمای تندش بر آسمان اروپا میتابید، دو پسر نوجوان با دلهایی پر از آرزو پا به فرودگاه گذاشتند. فرودگاه مونیخ شلوغتر از همیشه بهنظر میرسید، اما در نگاه آن دو، جهان آرام گرفته بود. صدای فراخوان پروازها با هیجان قدمهایشان در هم میآمیخت.
یوریچی از نوادگان خانوادهی قدرتمند «یئو تاچاکی» بود؛ شرکتی بزرگ در ژاپن که در صنعت الکترونیک و مهندسی، حرف اول را میزد. سفر، برای او مسئلهای ساده بود. گذرنامهاش پُر از ویزاهای معتبر، و دنیایش از کودکی با سفر و فرهنگهای گوناگون آشنا شده بود. اما دلیل بودنش در این هواپیما، نه اعتبار خانوادگیاش، که دوستیاش با اندریا بود.
اندریا، با آن چشمان همیشه ساکت و لبخندهای نصفهنیمه، شاید هرگز فکرش را نمیکرد که روزی کسی اینچنین او را در مسیر رؤیایش همراهی کند. خودش هم نمیدانست چگونه، اما حالا، میان هزاران مسافر، یوریچی را برادر خود میدانست.
پذیرفتهشدن آنها در دبیرستانی معتبر در سئول، نه تنها به خاطر استعدادشان بود، بلکه به لطف دایی یوریچی هم ممکن شده بود؛ مردی که مدیریت یک دبیرستان مختلط در کره جنوبی را بر عهده داشت و برای جذب دانشآموزان نخبه از سراسر جهان، بورسیههایی خاص در نظر گرفته بود. نامهی دعوت آن دبیرستان، برای آندریا مثل بلیطی به رؤیا بود.
پدر آندریا، روز قبل از پرواز، پشت تلفن و با صدای خشدار گفته بود:
– «مردم ما، از رویای بچههاشون زندگی میسازن. مراقب خودت باش، پسرم.»
مادرش، با وجود بیماری، فقط گفته بود:
– «قول بده هر وقت دلت تنگ شد، آهنگی برام بزنی.»
و حالا، اندریا در کنار یوریچی، در صف سوار شدن به هواپیما ایستاده بود. کیف گیتار تازهاش را به دوش انداخته بود، گرچه هنوز آنقدر به خودش مطمئن نبود که در جمع گیتار بزند.
هواپیما بزرگ و مدرن بود. دانشآموزانی از کشورهای مختلف در آن بودند. هرکدام با زبان، فرهنگ، لباس و هیجانات متفاوت. اما نگاه یوریچی و اندریا، تنها به آیندهای دوخته شده بود که در سئول انتظارشان را میکشید.
وقتی کمربندهای ایمنی بسته شد و صدای خلبان به دو زبان انگلیسی و کرهای در کابین پیچید، یوریچی برگشت و با همان لبخند همیشگیاش گفت:
– «آمادهای، رفیق؟ این فقط شروعشه.»
اندریا لبخند زد. برای اولین بار، لبخندی واقعی.
حالا از رفتن اندریا دوسالی میگذشت.
ماریا با صدایی گرفته و ناراحت گفت:« اندریا از دیروز زنگ نزده نگرانم»
لوکا(پدر اندریا) گفت:«ماتئو اون تلوزیون رو روشن کن ببینم تو دنیا چه خبره»
تلوزیون روشن شد:«سقوط هواپیمای حامل دبیرستانی های منتخب المان_کره در اسمان چین.....
(ادامه دارد)