ویرگول
ورودثبت نام
مرضیه هداوند
مرضیه هداوند
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

ابرقهرمان زندگی من روزسوم

سلام ابر قهرمان زندگی من

اولا خیلی خوشحالم که باتو رفیق شدم. دیشب احساس غم و کلافگی داشتم‌ به گونه ای که دلم می خواست چمدانم را بردارم و بروم . البته به نوسان احساسم ،هم آگاه بودم ‌ . اجازه دادم احساس غم در وجودم بچرخد . مهمان وجودم شده بود و چون کودکی که همه گوشه و کنار محیط جدید را درمی نورد احساس من هم اینگونه بود‌ . از سرم شروع به گردش کرده بود.به سلولهای مغزی ام فشار می آورد و من متوجه این فشار بودم . تصمیم گرفتم با مرتب کردن چمدان لباس هایم و انجام دادن کاری موثر احوال دلم را خوب کنم ‌ که نشد....

مهمان ویژه از سرم عبور کرد، در ناحیه حنجره به صورت آواز ، خودی نشان داد و دوباره سکوت غلبه کرد. روی قلبم سنگینی حضورش،بیشتر شد و ابر قهرمان شروع کرد به حرف زدن

خدارا شکر که ازنظر ظاهری چیزی کم نداری وگرنه احساس طرد شدگی بیشتری را تجربه می کردی ...

همین طور که صدای ابرقهرمان را می شنیدم و نگاهی به چشمان سیاه ش کردم و گفتم چه خوشحال ام که سفسطه هایت،کمتر شده . گاهی که خیلی تحت فشار قرار می گیری چند کلمه ای می گویی و من هم می شنوم و اذعان می کنم که حرف دلم را می گویی

راستی ابر قهرمان دقت کردی اخیرا در مورد کسی حرف نمی زنی،و فقط فقط از من می گویی بابت این هم خیلی خوشحالم.

با چشمان سیاه ش،نگاهی کرد و گفت به هر حال در محضر حضرتعالی در حال آموزش هستم، بالا خره که نفوذ کلامت اثر خواهد کرد. و بعد هر دو لبخندی پر از رضایت بر گوشه ی لبمان نشست. . البته من قهقهه زدم ‌

کمی احساس غمم سبک تر شده بود. به احساسم که توجه کردم دیدم فشار را از روی قلبم برداشته و در حال عبور است ‌ . از قلبم تشکر کردم که اجازه داد مهمان ناخوانده کمی در کنارم باشد. تا من متوجه شوم که در درون چه میگذرد ‌...

قهرمان زندگی
فوق لیسانس مشاوره خانواده، دانش آموخته موسسه ویلیام گلسر، دارای مدرک IREFT، عضو انجمن دراماتراپی ایران
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید