ابر قهرمان زندگی من
صدایت چقدر آشناست. زمزمه هایت را میشنوم. می دانم از لحظه که چشم گشودی
و صدای زنگ ساعت را شنیدی شروع کردی که به ناله کردن . صدایت بی رمق بود صدای خستگی هایت هم چنگی به دل نمی زد . درواقع به ناله هایت بی توجهی کردم ولی مثل همیشه پای قرارمون ایستادم .
صدایت را شنیدم .
صداهای آشنا ولی دور .
در حال دور شدن هست
این صدا ها در درون من جایی دیگر ندارد .
ابر قهرمان می دانم از،زمانی که مسیر رفاقتمون شکل گرفته و من صدای طناز ت را می شنوم که گاهی تا سرحد جنون من را اغوا می کند و دلم می خواهد به خرده فرمایش هایت گوش کنم ولی باز صدایی از،فراسو می گوید اجازه بده که فقط،شنوا باشی همین کافی است لازم به اقدام نیست . بگذار بگذرد
نفس عمیق می کشم . به دم و بازدم هایم آگاه هستم ،که چگونه یک نفس عمیق صدای ابرقهرمان را دور و دورتر می کند. و جمله ی زیبای فراسو و تکرار می کنم بگذار بگذرد. با نگاه مهربان ام مسیر دورشدنش را بدرقه می کنم و دستی به امید ،رهایی تکان می دهم . دوباره نفس عمیق می کشم . صدای قلبم را می شنوم آرام است و سکوت را تجربه می کند. صدای سکوت جان و روح من نوازش می کند.