صدایت را میشنوم
صدایی که در هالهای از ابهام، گیج و سرگردان، در راه مانده است.
میگویند لال شدهام…
باید ویستراپی بروم تا صدایم از میان هزارتوی پیچخوردهی حنجرهام راهی پیدا کند و بیرون بیاید…
تا بالاخره بتوانم آنچه را در دلم مانده، به زبان بیاورم.
اما این فقط صدای حنجره است؟ یا چیزی عمیقتر در سکوت مانده؟
وقتی از نگاه یک درمانگر تحلیلی به این صدا گوش میکنم، سوالهایم فراتر از حنجره میرود:
وقتی میگویی صدایت در راه مانده، چه احساسی در بدنت زنده میشود؟
اولین بار کی این حس را تجربه کردی؟ یاد چه لحظهای میافتی؟
اگر این صدا بتواند حرف بزند، چه میگوید؟
چه چیزی باعث شده صدایت اینجا گیر کند؟
کجای زندگیات احساس کردی شنیده نمیشوی؟
گاهی صدای ما، فقط صدا نیست —
گاهی زبان احساسات سرکوبشده است…
گاهی واژههایی است که هیچوقت امنیت گفتنشان را نداشتهایم…
و گاهی نیازهایی است که شنیده نشدهاند.
پس از خودت بپرس:
الان که صدایم در این هزار تو گم شده، چه نیازی دارم که بیپاسخ مانده است؟
شاید همین سوال، راهی باشد برای پیدا کردن صدای گمشدهات…