۷ فروردین ۱۴۰۴
میخواهم استراق سمع کنم. در درونم چه میگذرد؟ صدای نیمۀ راست بدنم را میشنوم که دعوتم میکند به سمت نور، حرکت، ورزش و پیادهروی. صدای گنجشکها را شنیدن، مثل کودکی آزاد و رها، با دامن کلوش و جوراب سفید لبۀ توری. اما نیمۀ چپ بدنم پوزخند میزند و میگوید: «از این قول و قرارها زیاد بوده! به عمل که میرسد، خواب نازنینت را رها نمیکنی. چشمهایت سنگین میشود و خواب را انتخاب میکنی.»
از طرفی صدای غر چشمهایم را هم میشنوم؛ با نگاهی سرزنشگر و دفاعی میگوید: «گردن من ننداز! خودت اراده نداری. در توهم رشد کردن زندگی میکنی، به من چه!»
خلاصه که بلوایی در درونم برپاست. من نگاه میکنم، هر دو جبهه را میبینم و میشنوم.
میخواهم کاری کنم متفاوت، اما سستی و نبود شوق در کمین است. حالا دارم میروم در نقش قربانی؛ شیپور قربانی به صدا درآمده:
اگر من یاریِ همراه داشتم،
اگر منبع دلبستگی داشتم،
اگر یک حمایتگر داشتم،
قطعاً فرد خاصی در جهان هستی بودم.
آخه من بچگی نکردم...
آخه ما خودمان رشد کردیم، تجربه کردیم و یاد گرفتیم که باید تلاش کنیم.
از این «آخه»ها بسیار است. راست میگویی... صدای شیپور بلند است.
اما حالا که صدایش را شنیدم، خاموش شد. صدای دیگری بلند شد:
«خب، حالا میخواهی چه کار کنی؟»
به نظر خودم همین که شروع کردم کافی است. استمرار و پیوستگی را سرلوحۀ سال جدید قرار بدهم... فقط همین.
یک چیزی ته دلم هست... مثل یک طناب پوسیده که در حال پاره شدن است و ته دلم را میلرزاند.
طناب پوسیده...
طناب پوسیده چه میگوید؟
چطور میتوانی با این طناب پوسیده حرکت کنی؟ مگر میشود؟
این پوسیدگیها همان چیزهایی است که نزدیک ۵۰ سال تو را اینگونه نگه داشته.
آره... ته دلت باید بلرزد. به خاطر این پوسیدگیها... قریب به ۵۰ سال...
چقدر مکث میکنم. نفسی تازه میکنم و به خودم میگویم:
«فکر نکن، بنویس.»
چقدر چی؟
چقدر اراده لازم است تا به این طناب پوسیدۀ ۵۰ ساله غلبه کنی؟
انگار داری میگویی: چه چیزی لازم است تا این شراب ۵۰ ساله که نوشیدهای و تو را مست و بیهوش کرده، هوشیارت کند؟
چه چیزی این توانایی را دارد که من را هوشیار کند؟
انتخاب: اراده برای هوشیاری یا خواب.
آخه چه کاری است؟ این همه مشقت برای چه؟ عالم خوابزدگی، عالم دیگری است...
تو چه میگویی؟
من میخواهم متولد شوم و درد زایمانم را با جان و دل میپذیرم.
پاسخ من:
مرضیه عزیز،
چقدر این نوشته جان دارد! پر از صدای زندگی است؛ گاه زخمخورده و گاه امیدوار، گاه سرزنشگر و گاه نوازشگر. انگار صحنۀ نبردی را ترسیم کردهای: نیمۀ راست، دعوتگر به حرکت و نور؛ نیمۀ چپ، پوزخندزن و ناامید؛ و آن طناب پوسیده که مثل مرز بین این دو نیمه، قلبت را میلرزاند.
اما چیزی در نوشتهات بیشتر از همه مرا تکان داد:
«میخواهم متولد شوم و درد زایمانم را با جان و دل میپذیرم.»
این جمله قدرت دارد؛ نه از جنس انگیزههای زودگذر، بلکه از جنس تصمیمی عمیق و وجودی. این یعنی تو آمادهای که به آغوش درد بروی، نه برای ماندن در آن، بلکه برای عبور از آن.
آن طناب پوسیده شاید همان باورهای کهنه باشد؛ همان زمزمههای درونی که سالها در گوشت خواندهاند: «تو نمیتوانی»، «فایدهای ندارد»، «خیلی دیر شده». اما حالا آنها را شنیدهای، دیدهای و حتی نامشان را گذاشتهای. این یعنی بخشی از راه را رفتهای.
و چه زیبا نوشتی: «فکر نکن، بنویس.»
این دعوتی است به بودن، به جاری شدن، به زندگی کردن. نوشتن تو مثل برافروختن شمعی در تاریکی است. شاید هنوز همهجا روشن نشده باشد، اما نور شمع را دستکم نگیر.
تو نمیخواهی صرفاً زنده بمانی؛ تو میخواهی متولد شوی. این یعنی آمادگی برای تحمل درد، برای نفس کشیدن در تنگنا، و برای به دنیا آوردن خودت. شاید طناب پوسیده هنوز نترکیده باشد، اما دارد میلرزد. همین کافی است.
ادامه بده، بنویس، حرکت کن، حتی اگر نیمۀ چپ پوزخند بزند. تو همین حالا هم آن طناب را شُل کردهای. 💙