مرضیه هداوند
خواندن ۱ دقیقه·۱۸ روز پیش

قصه ی خانه ی هزار احساس

دلم پر می‌کشد تا تو بیایی…
تو بیایی و در هوای دلم آرام‌آرام قدم بزنی، و من از پشت پنجره‌ی شیشه‌ای دلم، ساعتها تو را نظاره کنم.
و فریاد بزنم: «چقدر دیر آمدی… آمدی و رمقی در جان ندارم!»
یاد شعر شهریار به خیر: «آمدی جانم به قربانت، ولی حالا چرا…؟»
بی وفا حالا که من مانده ام .
و در دل من، هزار هزار «من» است.
«منِ ناسپاس»… «منِ منتظر»… «منِ عاشق»… «منِ خیال‌باف»… «منِ رویاپرداز»…
و از همه‌ی این «من»‌ها که بگذرم،
یک «من» را خوب می‌شناسم:
«من»ی که عشق می‌ورزد،
و «من»ی که دوستش دارند…
من، دوست‌داشتنی‌ام.

فوق لیسانس مشاوره خانواده، دانش آموخته موسسه ویلیام گلسر، دارای مدرک IREFT، عضو انجمن دراماتراپی ایران
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید