داستانِ "لجبازی با خدا"
سحر بود. هوا هنوز تاریک، و دنیا در سکوتی عجیب فرو رفته بود. مرضیه از خواب پرید، انگار که چیزی از درون هلش داده باشد. آرام از تخت بلند شد، وضو گرفت، نشست پشت سفرهی سادهی سحر: نان و پنیر، گردو و کمی سیاهدانه. جرعهای از چای زنجبیل و زعفران نوشید، گرمایش گلویش را نوازش کرد، اما چیزی از سرمای دلش کم نکرد.
صدای اذان که پیچید، دستش ناخودآگاه لرزید. گوش کرد، اما دلش همراهی نکرد. قلبش سنگین بود... سنگین از حرفهایی که مدتها گوشهی دلش تلنبار شده بود. نماز نخواند. نشست. خیره شد به نقطهای نامعلوم و حس کرد چیزی در درونش، چیزی شبیه لجبازی، زنده شده.
این صدا آرام آرام سر بلند کرد. زمزمه شد، بعد فریاد:
«چرا همیشه باید تو قوی باشی؟ چرا کسی حواسش به خستگی تو نیست؟»
«چرا کسی نمیگه: استراحت کن؟»
«چرا هیچکس نمیگه: لازم نیست بجنگی، من هواتو دارم؟»
صدا ادامه داد:
«برو دنبال علاقههات! برو یوگا، برو اسبسواری! خوش باش و کیف کن... ولی نمیتونی، چون فقط خودتی و خودت.»
مرضیه دلش میخواست این صدا را آرام کند، اما نمیتوانست. صدایش را بلندتر کرد:
«بسه دیگه... خستهام.»
و صدا آرامتر شد. انگار فقط میخواست شنیده شود. و وقتی شنیده شد، کمکم نرم شد. سبک شد. مرضیه به تخت برگشت. بالش را بغل کرد، چشمهایش را بست و با خودش گفت:
«هفت باید برم مدرسه... ولی فعلاً... فقط میخوام بخوابم.»
پتو را کشید روی خودش. و در دلِ تاریکی، در آغوش همان خستگی، بالاخره خوابش برد.
۱۴۰۳/۱۲/۱۳