از کلینیک که برمیگشتم، هوای گرم و خفهی تابستون تهران داشت همه رو له میکرد. فرداش تهران تعطیل بود از شدت گرما. با خودم فکر کردم، چقدر باید روی شونههای این مراجعهام سنگینی باشه که تو این هوا، از کرج بلند شده، اومده که فقط صدای خودش شنیده بشه…
وقتی وارد شد، صورتش سرخ، گرمازده، آشوب توی تنش معلوم بود.
نشست. براش یه لیوان آب ریختم.
لبخند زدم:
"نفسی تازه کن… عجله نداریم… اینجا فقط قراره باشیم … همین."
و گفتوگو ادامه داشت :
🔸 مراجع :
انگار همین هوا، همین کوچهها، همین شلوغی، همین گرما… همهش داره فشار میآره روم…
دلم میخواست بمیرم تو راه… راحت شم. هنوز نفسش تازه نشده که ادامه می ده و من حرف خودش را دوباره تکرار کردم
انگار نه فقط هوا داغه… انگار تو هم از تو داغی… از خستگی، از تنهایی، از اینهمه فشار… دلت می خواد بمیری که راحت شی ، درست متوجه شدم .
اره اره واقعا
این داغی توی تنت چی را میخواد فریاد بزنه؟
🔸 مراجع (با صدای خفه، بغض کرده): می گه
دلم میخواد فریاد بزنم…
دلم میخواد یه اتفاقی بیفته… یه جنگی، یه انفجاری… که دیگه نتونم… تموم شه… راحت شم…
این جنگای توی دلم… نکشتن منو… فقط پیرم کردن .… فرسوده . ماشین قراضه حرکت می کنه ولی به زور ..
🔹 و من دوباره بهش نگاه کردم
اینهمه جنگ… اینهمه تنهایی… اینهمه صدا توی سرت…
یهجور التماس از دنیا داری… که «بیاین تمومش کنین دیگه… من خودم نمیتونم»…
ولی اون زیر، یه چیز دیگه قایم شده… صداش و میشنوم… خیلی آروم، خیلی خسته، داره میگه: «یکی باشه … فقط یکی باشه…»
🔸 مراجع با چشمهای اشک الود می گه
آره…
فقط یکی باشه که وقتی میپرسم: هستی؟ بگه: هستم… همین… همین…
نه تهدید… نه سکوت… نه قهر…
فقط یه بودنِ بیدردسر… یه تکیهگاه…
دلم یه "من هستم" میخواد، نه یه جنگ…
دلم براش می رفت . یه جوری درد م اونده بود که انگار درد منه چیز زیادی نمی خواست فقط یک نفر که بهش بگه هستم بهش نگاهی کردم و گفتم
این «بودن» که میخوای… نه جنگ میخواد، نه مرگ، نه قهر…
فقط یه آدم، یه نگاه، یه آغوش… که بگه: «آره، من هستم.»
و تو چقدر سالهاست دلت خواسته، اما هیچکس نایستاده بگه: من هستم.
همه یا جنگیدن، یا رفتن…
و تو با اینهمه بیپناهی، هنوز نفس میکشی…
هنوز اومدی…
که دیده شی… که شنیده شی… که یه بار هم شده، یکی بگه: «من میفهممت.»
🔸 مراجع با برقی از چشمهاش'و اشک الود گفت :
آره… همین…
من نمیخوام بمیرم… نمیخوام فریاد بزنم…
من میخوام… باشم… کنار یه کسی که باشه…
🔹 بهش گفتم :
الان، همینجا، توی این اتاق… من هستم…
دارم صداتو میشنوم… دردتو حس میکنم… اینجا دیگه لازم نیست بجنگی…
لازم نیست تنها باشی …
فقط باش…
من هستم .
می تونی بهم کمک کنی که بفهم در درونت چی می گذره
اینکه اگر یک نفر باشه دوست داری چه چیزهایی را بهش بگی
فقط بذار این حجمِ دلتنگی، تو رو نرم کنه…
اینجا امنه… اینجا تو شنیده میشی…
گفت چه خوبه که هستی
فقط باش .
و من هم گفتم هستم
هستم . .
۳۱تیر ۱۴۰۴
فقط'همین .