باب الملائکه
به فرشته گفتم بیا لباسات رو بپوش، میخوایم بریم حرم. گفت: حرم برای چی؟!
گفتم: روز دختره دیگه، جشنه. گفت: آخ جون، پس من لباسای فرشتهایم رو میپوشم.
گفتم: نه مادر، اونا مناسب نیست. میخوایم بریم حرم بهتره چادر گلدارت رو سر کنی.
گفت: روز دختره دیگه، من باید انتخاب کنم چی بپوشم. یه نفس عمیق میکشم. امروز میخوام بهش خوش بگذره، پس سعی میکنم هرچی خواست مخالفت نکنم! بهش میگم: باشه مادر، همون رو بپوش.
حالا دارم با یه دختر موفرفری که دوتا بال هم پشتش تکون میخوره وسط خیابون شلوغ نزدیک حرم قدم میزنم.
از پل آهنچی رد میشیم تا برسیم به در ورودی حرم. فرشته یهو پرسید: مامان اونجا چی نوشته؟
گفتم: نوشته باب الملائکه! میدونستم الان میپرسه خب یعنی چی؟ پیشدستی کردم و گفتم یعنی در فرشتهها! گفت: مامان پس بیا از این در بریم تو. گفتم: مادرجان این در بسته است مگه نمیبینی؟
گفت: آره بخاطر اینکه همه که فرشته نیستن، اگر بهشون بگی من فرشتهام درو باز میکنن! نمیدونم این بچه این حرفارو از کجا میاره! حاضر جوابیش به کی رفته؟ من که تو این سن اینقدر بلبلزبونی نمیکردم!
میخواستم یه جوری جوابش رو داده باشم و سریعتر بریم داخل حرم که به برنامه حرم برسیم، گفتم: باشه یه روزی هم از اون در میریم تو.
یکدفعه مثل میخ ایستاد و دستم رو رها کرد. دست به سینه ایستاد و اخم کرد و سرش رو برگردوند که نه! من باید از این در برم تو! بایدش رو خیلی کشدار ادا کرد که بفهمونه من رو حرفم هستم!
هم دیر شده بود و هم نمیخواستم امروز بهش اخم و تَخم کنم. مادر بداخلاقی نیستم ولی دخترم یکدندگی خودش رو داره، حرف حرف خودشه، فقط پدرش از پس اینهمه ادا و اطوار برمیاد.
با لبخند جلوش زانو زدم و گفتم: فرشتهٔ قشنگم اگه امروز به حرفام گوش بدی و دختر خوبی باشی یه جایزهٔ خوشگل پیش من داری.
همچنان دستبهسینه، اخمو و لبهارو غنچه کرده بود که یعنی نه! همینی که گفتم!
ناسلامتی من شاعر برنامه امروز حرم بودم و باید زودتر به مراسم میرسیدم. پدرش گفته بود که فرشته رو با خودت نبر، ولی نسخهٔ مهربون درونم خودش رو انداخت وسط که نه! امروز روز دختره، باید فرشته رو هم ببری!
حالا تو دلم هم به خودم هم به نسخهٔ مهربونم دارم بدوبیراه میگم!
گفتم: باشه فرشته خانم، برو از اون در فرشتهها برو تو حرم. میدونستم وقتی در بسته رو ببینه منصرف میشه.
با همون قد یه وجبی و بال سفیدش که با هر قدم به یه طرف میرفت، از پلهها پایین رفت و نزدیک در نردهای شد. یکم اینطرف و اونطرف رو نگاه کرد و بعد برگشت به سمت من.
گفتم: چیشد فرشته خانم، چرا نرفتی تو؟! گفت: اینا نمیدونن یه فرشته اومده! باید بری خبرشون کنی بیان درو باز کنن! نمیدونستم بخندم یا گریه کنم! گوشیم رو نگاه کردم، مسئول برنامه چندبار زنگ زده بود. میخواستم بغلش کنم و به زور برم داخل حرم. اما میدونستم اگر گریههاش رو شروع کنه تا بعد از برنامه قطعش نمیکنه. ازطرفی هم نمیخواستم روز دختر بهش بد بگذره.
گفتم: پس بیا بریم بهشون بگیم یه فرشته اومده درو باز کنید.
گفت: من همینجا هستم تا تو بیای! دیگه کم کم داشت کاسه صبرم لبریز میشد. کاش اصلا باب الملائکه رو براش ترجمه نمیکردم! اصلا چرا این درو اینجا گذاشتن؟! چرا اسمشو گذاشتن «باب الملائکه»؟! مگه ملائکه بال ندارن، از آسمون نمیان؟ در برای ما زمینیهاست، باید بذارن باب المراد، باب القبله، باب السلام.
تو این فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد. مسئول برنامه بود. گفتم خانم فلانی، من به مشکل خوردم، یه لحظه میتونی بیای در باب الملائکه؟! گفت: چی شده؟! گفتم: بیایید بهتون میگم.
تا مدیربرنامه جشن برسه فرشته گفت: مامان اگه درو باز کردن تو هم میتونی با من از این در بیای تو، بهشون میگم تو هم مامان یه فرشتهای. همینطور که از حرفای فرشته خندهام گرفته بود با خودم گفتم کجای کاری خانم شاعر! همه برای ورود به این بارگاه اذن دخول میگیرن حتی ملائکه. آستانبوسی رو از در ورودی شروع میکنن هیچ استثنایی هم بین خلائق نیست. هرکس معرفتش بیشتر ادبش بیشتر!
مدیربرنامه جشن با چهرهٔ نگران و سراسیمه خودشو رسوند پشت نردههای باب الملائکه. با خجالت بهش گفتم میتونی این درو باز کنی؟! یه نگاه به سرتا پای من انداخت و با تعجب گفت: خب چرا از در نمیای تو؟
فرشته که دودستی به نردهها چسبیده بود گفت: خانم شما فرشتهها رو از این در باید راه بدید. یه نگاه کرد به فرشته و گل از گلش شکفت. گفت: فرشته خانم شمایید؟!
فرشته گفت: بله دیگه، تازه بال هم دارم. چشمهاش رو نازک کرد و خیلی ناز به بالهاش اشاره کرد.
گفتم: هیچ راهی نداره این درو باز کنید، این وروجک مرغش یه پا داره. گفت: تا بیاییم هماهنگ کنیم این درو باز کنن یه ساعت طول میکشه!
فرشته وسط بحث ما مدام اشاره میکرد به بالهاش و میگفت: من میتونم پرواز کنم!
من دنبال یه راه چاره بودم تا زودتر وارد حرم بشیم که یهو فرشته چادرم رو کشید که مامانخان! من بال دارم میتونم پرواز کنم!
گفتم: چندبار میگی فهمیدم دیگه! کمکم داشتم به نقطهٔ جوش خودم نزدیک میشدم که مدیر برنامه گفت: راست میگه میتونه پرواز کنه! وقتی نگاه گیج من رو دید ادامه داد: بلندش کن از بالای نردهها بده من این فرشته کوچولو رو!
انگار یکدفعه همهجا شروع کردن به شادی کردن. خوشحال از اینکه اینبار هم صبرم تموم نشد و از پس شیطنتهای فرشته براومدم.
فرشته من از باب الملائکه وارد حرم شد. نه با پاهاش بلکه با بالهاش پرواز کرد.