مه.ج
مه.ج
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

کتاب پیرمرد و دریا

نویسنده:ارنست همینگوی

او پیرمردی بود تنها که در قایق پارویی کوچکش روی آب های گلف استریم صیادی میکرد و هشتاد و چهار روزی میشد که حتی یک ماهی هم به دام نیانداخته بود. ولی پیرمرد عدد ۸۵ رو عدد شانس میدونست

و حدس میزد در روز هشتاد و پنجم اتفاق خوبی براش رقم میخوره

«خوب بخوابی پیرمرد پسرک رفت بیرون بدون هیچ نوری روی میز غذایشان را تمام کرده بودند و پیرمرد توی تاریکی شلوارش را درآورد و به رختخواب رفت شلوارش را پیچاند و ازش یک متکا درست ،کرد روزنامه را نیز گذاشت توی آن خودش را توی پتو پیچاند و روی دیگر روزنامه‌های کهنه ای که فنرهای تخت را پوشانیده بودند دراز کشید.


پیرمرد به صدای بلند میگفت: «کاش پسره اینجا بود من دارم پشت سر یه ماهی کشیده میشم و شدم به میخ گنده که فقط میتونم طناب رو سفتش کنم



داستان جذاب بود ، به قدری که من نتونستم کنار بزارم‌ش و تا آخرش رو طی یک روز خوندم برای من جذاب بود میخواستم ببینم آخرش چی میشه احتمال میدادم شبیه بیشتر داستان ها آخر همه چی به خیر و خوشی تموم بشه ولی از متفاوت بودنش لذت بردم. میخواستم ببینم آخر قصه پیرمرد نتیجه اون همه امیدواری و تلاش و افکار مثبت‌ش رو میگیره یانه! الان دارم از خودم میپرسم اون همه سختی کشیدن ارزششو داشت!؟ هرکسی جای اون بود بعد از این ماجرا دیگه نمیتونست ماهی گیری کنه، ولی پیرمرد با کف دست های باز شده اش هم داشت قول ماهی گیری به پسر میداد! و چه خوشبخت بود اون پسر که این پیرمرد رو داشت که می‌توانست ازش درس خودباوری و تسلیم نشدن رو یاد بگیره. و چه خوشبخت بود پیرمرد که پسری رو داشته که حواسش بهش بود. جنگیدن با دست تقریبا خالی با اون همه کوسه هم جذاب بود

راستی پیرمرد چندین بار باخودش گفت: من برای ماهیگیری به دنیا اومدم، اعتقاد داشت شانس هر وقتی ممکنه بیاد پس هر لحظه باید آماده باشی تا بتونی ازش استفاده کنی. بیسبال هم خیلی دوست داشت و اخبار باشگاه هارو دنبال میگرد. چندتا نکته جالب هم داشت اینکه لاکپشت ها عروس های دریایی رو میخورند، اینکه قلب لاکپشت چند ساعت بعد از مردنش هنوز می‌تپه. در کل این کتاب می‌تونه الگو خوبی باشه پیرمرد میشه یک الگو باشه برای همه تمام کسانی که کار شروع کرده شون رو به پایان نمی رسانند کسانی که به خودشون و توانایی هاشون اعتماد ندارن و خودشون رو دست کم میگیرن، این کتاب داره میگه کاری رو که شروع کردی و بهش ایمان داری و تا آخر ادامه بده حتی اگر آخر داستان اونجوری که تو میخواستی نشه ولی بعد ها با مرور کردن داستانت آدم های هستند که لذتشو ببرن. پیرمرد نتونست بزرگترین ماهی که تا حالا به چشمش دیده بود رو به ساحل بیاره و جز استخوان های اون ماهی چیزی براش نموند ولی خوندن تلاشش و زحمت هایی که کشید برای ما خیلی جذاب بود.

برای چالش کتاب خوانی طاقچه

پیرمرد و دریا.

و از خود پرسید چی بود که تورو شکست داد؟! با‌‌صدای بلند گفت: من زیادی دور شدم.














































چالش کتاب خوانی طاقچهپیرمرد و دریاخودباوریکتاب خوانیپیرمرد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید