ویرگول
ورودثبت نام
دل نوشته های یواشکی یک زن
دل نوشته های یواشکی یک زن
دل نوشته های یواشکی یک زن
دل نوشته های یواشکی یک زن
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

هیچی نبود… فقط یه دل نگران بو





بعضی شب‌ها، دل آدم یه‌جوری می‌شه.

بی‌دلیل… یا شاید با هزار دلیل که هیچ‌کدوم معلوم نیست.

ذهن شروع می‌کنه فیلم ساختن.

اگه این بشه چی؟ اگه اون اتفاق بیفته چی؟ اگه دیگه نتونم؟

یه عالمه “اگه” میاد و می‌شینه رو شونه‌هات،

سنگین، نفس‌گیر، خسته‌کننده.

شروع می‌کنی به فکر، به تحلیل، به نگرونی.

هی مرور می‌کنی، هی از نو تصور می‌کنی،

و توی این بین، حتی نمی‌فهمی داری خودتو می‌تراشی،

تبدیل می‌شی به یه آدم خسته که هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده،

ولی انگار هزار بار شکسته.

اما می‌دونی چی جالبه؟

وقتی اون روز می‌رسه…

وقتی با چیزی که ازش می‌ترسیدی روبه‌رو می‌شی،

می‌بینی اون‌قدرها هم نبود.

حتی خیلی وقت‌ها اصلن نبود.

نه خبری شد، نه غمی اومد، نه دلی شکست.

فقط تو بودی…

و یه ذهنی که بیشتر از حد لازم فیلم ترسناک ساخته بود.

آخرش می‌گی:

“کاش اون شب به جای اشک، خوابیده بودم.”

“کاش اون لحظه به خودم می‌گفتم: همه چی درست می‌شه.”

ما آدما یه جوری‌ایم…

درد نیومده رو هزار بار تجربه می‌کنیم،

ولی وقتی شادی میاد، شک می‌کنیم واقعی باشه.

اما زندگی اینو ثابت کرده:

بیشتر اون چیزایی که نگرانش بودیم،

یا اصلن اتفاق نیفتادن،

یا اگه افتادن، ما قوی‌تر از اونا بودیم.

پس…

اگه امشب دوباره دلت شور زد،

یادت بیاد:

شاید تهش، مثل همیشه… هیچی نباشه

شب
۱
۰
دل نوشته های یواشکی یک زن
دل نوشته های یواشکی یک زن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید