ویرگول
ورودثبت نام
مامامیوووو
مامامیوووودیباگر بزرگ هستم!
مامامیوووو
مامامیوووو
خواندن ۴ دقیقه·۸ ماه پیش

دفتر خاطرات ژن‌های من

سلام دوست من! من یکی از هزاران ژن توی بدنت هستم. شاید باورت نشه، اما ما ژن‌ها قصه‌های زیادی برای تعریف کردن داریم. چند هزار سال سفر از نسلی به نسل دیگه، چیزهای زیادی به آدم یاد میده!

اگه بخوام از اول شروع کنم، باید به کوه‌های قفقاز برگردم. اجداد پدری‌ات مردم سرسختی بودن که توی دره‌های عمیق و کوه‌های سر به فلک کشیده زندگی می‌کردن. یادمه پدربزرگِ، پدربزرگِ، پدربزرگت چطور صبح‌ها قبل از طلوع آفتاب بیدار می‌شد و با چند تا نون خشک و پنیر محلی راه می‌افتاد به‌سمت چراگاه‌های بالای کوه.

زمستون‌های اونجا سخت بود، خیلی سخت! برف تا کمر می‌رسید و باد سردی می‌وزید که استخون رو می‌سوزوند. اما میدونی چیه؟ همون سرما باعث شد که ما ژن‌ها یاد بگیریم چطوری با سختی کنار بیایم. اون مقاومتی که الان توی بدنت حس می‌کنی، وقتی که همه سرما خوردن ولی تو سرپا هستی، از همون روزهاست.

یک بار یادمه که روستامون زیر برف سنگینی مدفون شد. همه فکر می‌کردن که دیگه تموم شده، اما جد بزرگت راهی پیدا کرد. با چند نفر دیگه تونستن یک تونل توی برف‌ها بزنن و برای اهالی روستا غذا و هیزم بیارن. اون شجاعت و نوآوری، الان توی تک تک سلول‌های بدنت جریان داره.

اما فقط از طرف پدری نیست که ما اینجاییم. بخشی از ما از مادربزرگ‌هات اومدن که توی دامنه‌های سرسبز کردستان زندگی می‌کردن. اونجا زندگی متفاوتی داشتیم. صبح‌ها با آواز پرنده‌ها بیدار می‌شدیم و عطر نون تازه از تنور همه جا می‌پیچید.

مادربزرگِ مادربزرگت زن هنرمندی بود. قالی‌هایی می‌بافت که همه انگشت به دهن می‌موندن. رنگ‌های طبیعی رو از گیاهان اطراف می‌گرفت و طرح‌هایی می‌زد که هر کدوم یک داستان داشت. انگشت‌های ظریفش ساعت‌ها روی دار قالی کار می‌کردن و من فکر می‌کنم اون حس زیبایی‌شناسی قوی که داری، از همونجا میاد.

یکی از سخت‌ترین دوره‌های زندگی ما ژن‌ها، زمانی بود که خانواده‌ات مجبور به کوچ شدن. خشکسالی شدیدی اومده بود و دیگه زمین‌ها حاصلخیز نبودن. پدربزرگت با یک کوله پشتی و امید فراوان، راهی سفری طولانی شد.

توی این سفر، ما ژن‌ها یاد گرفتیم چطور با شرایط جدید سازگار بشیم. از کوه‌های سربلند به دشت‌های وسیع اومدیم، از سرما به گرما، از زندگی روستایی به شهری. هر تغییری برامون درسی داشت و ما قوی‌تر شدیم.

یادمه پدربزرگت وقتی به شهر رسید، حتی یک سرپناه نداشت. شب اول رو زیر آسمون پر ستاره خوابید و به ستاره‌ها قول داد که یک روز همه چیز درست میشه. اون شب، ما ژن‌ها هم با هم عهد بستیم که هرگز تسلیم نشیم. و نشدیم!

کم کم با سختکوشی تونست کاری پیدا کنه، سقفی بالای سرش داشته باشه و بعدها خانواده‌ای تشکیل بده که تو الان ثمره‌اش هستی.

می‌دونی چرا بعضی غذاها رو بیشتر دوست داری و بوی بعضی گیاهان حس خاصی بهت میده؟ چون این خاطرات توی ما ژن‌ها ثبت شده! عطر نان تازه، بوی هل و دارچین توی چای صبحگاهی، طعم آش‌های محلی که مادربزرگت می‌پخت… .

یک زمانی اجدادت با گیاهان دارویی زندگی می‌کردن. می‌دونستن کدوم گیاه برای چه دردی خوبه و چطور ازش استفاده کنن. اون دانش شاید الان فراموش شده باشه، اما بدنت هنوز اون گیاهان رو می‌شناسه و بهشون واکنش نشون میده.

فکر می‌کنی از کجا این توانایی‌های هنری رو به ارث بردی؟ فقط مادربزرگت قالی‌باف نبود. یکی از اجدادت نقاش چیره‌دستی بود که با رنگ‌های طبیعی، روی پارچه تصویرهای زیبایی می‌کشید. یکی دیگه داستان‌گو بود و شب‌های زمستون دور آتش، قصه‌هایی تعریف می‌کرد که بچه‌ها رو به دنیای خیال می‌برد.

این استعدادها حالا توی تو جمع شدن. شاید گاهی حس می‌کنی یک چیزی می‌خواد از درونت بیرون بیاد. یک داستان، یک نقاشی، یک آهنگ... اون صدای ماست که داریم بهت یادآوری می‌کنیم کی هستی و از کجا اومدی.

اون کششی که به طبیعت داری، اون آرامشی که وقتی پات رو روی خاک می‌ذاری حس می‌کنی، می‌دونی از کجا میاد؟ اجداد تو قرن‌ها با طبیعت زندگی کردن. صبح با صدای پرنده‌ها بیدار می‌شدن و شب با لالایی رودخونه می‌خوابیدن.

اونها می‌دونستن چطور از روی ابرها آسمون هوا رو پیش‌بینی کنن. می‌دونستن کدوم درخت میوه‌های شیرین‌تری میده و کدوم چشمه آب گواراتری داره. این دانش، این ارتباط عمیق با طبیعت، مثل یک رود از نسلی به نسل دیگه جاری شده و حالا به تو رسیده.

و حالا ما اینجاییم، توی بدن تو، با کوله‌باری از خاطرات و تجربه‌ها. هر نفسی که می‌کشی، هر قدمی که برمی‌داری، ما رو با خودت به ماجراجویی جدیدی می‌بری.

گاهی وقتا که احساس عجیبی داری، یا یک جایی میری و انگار قبلاً اونجا بودی، شاید صدای ماست که داریم قصه‌های قدیمی رو زمزمه می‌کنیم.

ما منتظریم ببینیم تو چه فصل جدیدی به دفتر خاطرات ما اضافه می‌کنی. چون میدونی، این سفر هنوز تموم نشده. یک روز تو هم این خاطرات رو به نسل‌های بعدی منتقل می‌کنی و ما ژن‌ها، همچنان به سفرمون ادامه میدیم. سفری که هزاران سال پیش شروع شده و معلوم نیست کی به پایان می‌رسه...

پس هر وقت دلت گرفت، یادت باشه تو تنها نیستی. ما همیشه با تو هستیم، با تمام قصه‌ها و خاطرات‌مون. و هر موفقیتی که به دست میاری، افتخار همه‌ی ماست، از اون جنگجوی قفقازی گرفته تا قالی‌باف کُرد، از کشاورز سختکوش تا هنرمند خلاق.

تو ادامه‌ی داستان مایی، قهرمان قصه‌ی ما. پس سربلند زندگی کن، چون خون هزاران قهرمان در رگ‌هات جاریه...

خاطراتژنمای اسمارت ژن
۱۷
۲
مامامیوووو
مامامیوووو
دیباگر بزرگ هستم!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید