هر چی دوست داری بنویس...
کاش زندگی ویرگول بود. یا حداقل سعی میکرد یکم شبیهش باشه.
مثلا یه روزی بیاد برگرده بگه اهای تویی که تا الا زنده موندی بیا یه جایزه. هر چی دوست داری بخواه حتی شده چن ساعت...
نه نه بخدا من به چند دیقه هم راضیم. بعد مثل اون حرف کیمیاگر یادم میاد که عا شاید یهو به طبیعت بربخوره و همینم ازم بگیره یهو داد میزنم باشه باشه!
بعد درحالی که قلبم تیر میکشه و روده هام کلاف میشن و سرم بخار میکنه و دستام یخ میکنن و میلرزن ... تو همین حین یهو مغزم قفل میکنه...
یهو برمیگردم میگم...
خب دیوونه ها اینجا نمیگم میمونم تا زندگی بیاد بپرسه بعد بگمش. ولی میگمش. حتی اگ ازم نپرسه میرم یقه اشو میگیرم و ازش میخوام جایزه زنده بودنمو بده.
الان میفهمم که فقط غم، سنگ نیست؛ هر حسی غمه. باور کن شادی هم غمه. همه از جنس غمن. پس همه سنگن. سنگین!
الان به این نتیجه هم رسیدم که هیچ منطقی تو تقسیم احساسات و اندازه اعضا و پتانسیلش وجود نداره. این همه فکر تو این *** مغز؟ و این همه حس سنگین به قلبی ک ب چارتا رگ بنده؟
بگذریم ازینا یکم به دسته اعجوبه ها بپردازیم. درست نوشتم؟ اعجوبه ها بود دیگه؟ خب این دسته از ادما به شدت غیر قابل تحملن. میدونی اونا یه طورایی چندشن. اخلاقاشون. رفتاراشون. حرفاشون اخ! ازین حرفاشون که شبیه فلز مذاب رو قلبه هر کدومش یه حفره بزرگ جا خوش میکنه تو قلبتو بعد ... بعد کلی ادم دیگه میان پرش کنن بشه مثل اولش ولی نمیشه. بعد از خودت میپرسی که چرا دیگه نمیتونم کسیو دوست داشته باشم؟ خب احمق! آبکش شده اون بیصاحاب. چطوری ادم نگه داری تو قلبت؟*حس میکنم ادبیاتم داره به ** میره. ولی مگ مهمه؟
اینجا جای موندن نیست. نای موندن نیست.پای موندن نیست... هرچی که خواستم اینجا اصلا نیست. تنهام اینجا .دور من درده .زندگیم سرده. رنگ افسانم تا ابد زرده.تنها تنهایی باورم کرده .تنهام …چه بارونی. چه رویایی. کجا میری؟...دستامو یادت میره. دنیامو غم میگیره .تا الانشم دیره.نذار گم شم تو تنهایی …
بعضی وقتا *درک نمیکنی چی میگم ولی* به ی تار مو بندی. دوست دارم مخاطب خودم باشم تو ده سال دیگه؟ خب راستش اصلا یادم نیست چیا نوشتم پس نمیدونم. الان اون تار موعه خیلی چیزاست. ولی هر ازگاهی هی نازک میشه. میدونی به نازکی یه کاغذ. خب گاهی کاغذ هم بُرنده میشه مگه غیر اینه؟ درد کاغذ کمه؟ همین تار موعه گاهی درده. چرا انقدر به کلمه درد بیتوجهی میشه؟ مشخص نیست پر دردی؟ دردیم؟ خب اصلا گفتن اینا چه فایده ای داره؟
عالم بودن خیلی باید چیز جالبی باشه. فکر کن تو خیلی چیزا میدونی جدا ازینکه خیلیا نمیدونن اما گاهی به خودت میای میبینی یه چیزی هست که ت هم نمیدونی و این درد داره.
یه چیز دیگم که خیلی درد داره اینکه ادما گاهی تمام تلاششونو میکنم تا با منطق از درد خودشون کم کنن. مثلا همین که چرا اینطوری شد؟ حقم نبود؟ مگه من چیکار کردم؟ بعد یهو پای کارما و تقدیر و حکمت میاد وسط. کاری ندارم اونا وجود خارجی دارن یا نه اما
ما توپیم و زندگی یه فوتبالیست محشر. خیلی راحت توپارو گل میکنه. گاهیم گِل میکنه. غیر اینه؟ بستگی داره تا کجا بتونی لگد خوردن و اینور اونور شدنو تحمل کنی. خب این میتونه ازون نوشتنایی باشه که میره تو پیشنویس ولی آهنگ خسروی اینجاست! پس نه
اگر نمیخونی حداقل اهنگو گوش کن*اینو میذارم اخر چون من همیشه اول ،جمله اولو میخونم بعد اخرو بعد اگر جالب بود کل متنو...باشد برای ادمای دسته ی من