اینکه از کی شروع شد رو دقیق یادم نمیاد؛ فقط یادمه یه بار قلمم گیر کرده بود بین خطای کاغذ،
اومدی جداش کنی، انگشتت با کاغذ زخمی شد!
یادته چقدر گریه میکردی؟
اون برگه پرهِ خون و اشک و جوهر و
توفان زده مثل دریا، شده بود.
اونروز که دراز کشیده بودیم وسط پارک،
شروع کردم کامل کردن اون نقاشی.
همونی که همیشه ازم میپرسیدی چیه! که نمیتونم ببینمش؟. نکنه کسیه که دوسش داری!... اره.
راستش اون نقاشیِ کسیه که دوسش دارم. خیلی بیشتر از ماه نصفه نیمه و بیشتر از سیمهای پاره شده ی گیتارم و بیشتر از بوی کتابهای قدیمی و بوی تند قهوه و خیلی بیشتر از تمام نقاشیام بیشتر از خودم.
من اونو بیشتر از همهی بیشترین هام دوست داشتم و دارم.
اون نقاشی نصفه، اون روز بخشیش کامل شد.
اولین بار که نقاشیامو دیدی پرسیدی چرا همشون سیاهن؟ تو توی جنگل سیاهیا گم شدی؟
من اون لحظه لبریز از تعجب شدم.
حس میکردم تو تک تک قطره های خونم میتونی تعجب کردن رو ببینی. ولی نفهمیدی...
عجیب بود!
تو که همچیو میدونستی
چطور این چیز ک ب این روشنی جلوی چشات بود رو نفهمیدی؟
من توی جنگل موهات گم شدم
توی جنگل حرفات
جنگل چشمات. جنگلی که درختاش از ادمای مرده تغذیه میکنن و حیووناش از لاشهی باقی مونده جسدها
اون روز
وقتی دستت رو بریدی من اولین بار رنگ سیاه رو دیدم
تا قبل اون همه چی سفید و طوسی و خاکستری بود
چه از کلمه ها
چه چشمای ادما
چه جملهی *خودکار سیاه* من به فروشنده
ولی انگشت تو، اون روز سیاه بود
برگه ی من برای اولین بار از شوق دیدن این رنگ سیاه پوش شده بود.
میخواستم جنگل موهاتو بکشم توی شب وقتی ماه نصفه نیمس
وقتی ستارههای سفید، سیاهی شبو تیکه تیکه میکنن
من فقط یکم از رنگ سیاه انگشتاتو میخواستم
قرار نبود هر ده تا انگشت قشنگ و کشیدت یهو نیست و نابود بشه
قرار نبود تیزی چاقو چشای ادم کُشِت رو اونطوری سیل زده کنه
ی سیل سیاه
نفسای سیاه
لبای سیاه
ببین من واقعا نمیخواستم تو سیاه بشی!
من فقط...
فقط یکم از،
اون رنگ سیاه میخواستم!
که جنگل موهاتو توی کاغذ داشته باشم؛
تا وقتی نیستی کنارم
وقتی ازم دوری
نگاشون کنم.
یادم باشه تو رو یادم نره.
نفس کشیدناتو در گوشم
خاکستری شدن گونهاتو
یادم باشه؛
یادم نره.