میام بنویسم. کلمات یهو باهم میان گفته بشن میخورن بهم میخورن زمین دستو پاشون میشکنه.
موقعی که ابتدایی بودم تکالیفم یادم میرفت. دفترچه میخریدم. دفترچه ها رو یادم میرفت کجا میذارم... البته بقیه به این فرایند میگن گم کردن"پس تو خیلی ادمارو گم کردی" اره فکر کنم همینطوره. بعدم که با کلی تلاش گمش نمیکردم؛ حال نداشتم اخر هر زنگ بردارم و تکالیفو بنویسم. پس نمینوشتم.
هر سال که تموم میشد یه کمد تکونی اساسی داشتم! و کلی دفترچه پیدا میکردم. ازونجا شروع شد. الان من عاشق خریدن دفترچم حتی اگ استفاده نکنم ازشون. ولی بازم نمیخرم چون میترسم گمشون کنم. هر بار که وسیله میخرم میترسم. میترسم گمش کنم و یادم برتش. بعد اون شوق اول خرید چی میشه؟ کجا میره؟ اصلا شوق چیه؟ اون لبخند یهویی یا ضربان قلب نامنظم؟"برا تو که همیشه نامنظمه ولی مگه همیشه شوق داری؟" نه.
آشنا شدن با آدما هم برام اینطوریه. دوست ندارم با کسی قهر کنم چون هرچقدرم عزیز یادم میرتش! باهام قهر نکن. من یادم میره. من حتی گاهی خودمم یادم میره. تو درک نمیکنی چی میگم.
دستمال عینک برمیدارم تا عینکمو تمیز کنم. لنتی چرا انقدر همیشه کثیفی؟"کفشاتم کثیفه" به اونا عادت دارم. تمیز باشه حس بدی میگیرم."تنهایی؟"خفه شو."ساعت چنده؟"فکر کنم سه عه."برو بخواب دیگه"بیدار بودن چشه مگه."تو که از خواب خوشت میاد." تازگیا خواب نمیبینم...سخته انگار نخوابیدم. انگار همون که سرمو میذارم زمین باید بلند شم و این سخته. انگار خواب منو پس میزنه. "فکر میکنی امسال برف بیاد؟" برف که میاد ولی ما نمیبینیم. " خیلی وقته رو شیشه ها نکردی چیزی ننوشتی..." میگم دفترچه خاطراتمونو یادته؟ " نه اون یه دفترچه بود."
از آفتاب خوشم نمیاد زیادی کامله." منم ازش خوشم نمیاد" دیوونه ای. خب تو منی. من و تو که فرق نداره. آخرین آهنگ بیکلامی که گوش دادم چی بود؟...دوست داشتنی بود. اون پشت یکی دستاش میخورد به سیم گیتار و صدای گیتار تو گوشای من میپیچید. اون دستا زندن هنوز؟ چه شکلین؟ دلم میخواد ببوسمشون کمی از لطفشون رو جبران کنم. ماه دیشب چه شکلی بود؟ "ندیدمش" چراا؟ اگر اون آخرین باری بود که میتونستی ببینش چی پس؟
دلم میخواد بریم عطر بخریم ولی من سلیقه خوبی ندارم میشه باهام بیای؟ تو چه عطری رو دوست داری؟
*چشماتو ببند* یه لحظه تصور کن جایی هستی که نباید. خودتو تو بدترین حالت ممکن زندگیت تو دردناک ترین و پر غم ترین حالت ممکنش تصور کن. تو حالی باش که همه ی بدترین هارو داری. آفرین. این کار هر روز مغز منه!
حالا بهترین حالت؟ اوه متاسفم مغز من قابلیت پردازش شادی و خوبی و نداره.
گاهی وقتا دلم میخواد مغزمو دربیارم، که انقدر فکر نکنم. یا گاهی وقتا بس که آهنگ گوش میدم گوشام پره صداس طوری که حتی هدفون نباشه رو گوشام صدا آهنگ گوشواره میشه و ولم نمیکنه. پس دلم میخواد گوشامم بکنم. بعضی وقتا دستام اضافن. موقع رد شدن از چارچوب در طوری میخورن بهش که میتونم با اون درد بمیرم. ولی نمیمیرم!
قرار نیست ته این متن به نتیجه برسه چرا میخونیش؟ من حتی خودم نمیدونم چرا مینویسم.
"خوشی" پاش شکسته برای همین نمیاد. "شفا هم رفته تو کما؛دکترا جوابش کردن" من کجاست پس؟ "من؟ من اینجام دیگه" پس من کیم؟ " تو؟ تورو نمیدونم."
چه فِرمی دوست داشتی؟" گِرد" ولی این که گرد نیست! "مگ قراره همه چی اونی بشه که من دوست دارم؟ "
داری کلیشه میشی ها. "آره هممون کلیشه ایم" کلیشه چیه؟ " خستگی مفرط از تکرار یه سری احساسات؟"
خدا هنوز نقطه ویرگول گذاشته ته جملمون.
اینجا فقط کمدای مغز منه همین! "خوابم میاد" مگه بیداری اصلا؟
این فقط یه متنه. این نویسنده دچار افسردگی حاد نیست. فقط سبک نوشتنش اینطوریه!