فیالبداهه
مثل تک تک ثانیههایی تا اینجا جلو اومد
نمیدونم چی درسته چی غلط
راستش هیچوقت چیزی به اسم "هدف" نداشتم
یا چیزی به اسم "مقصد"
شاید بهتره بگم دوست نداشتم که داشته باشم
شاید دارم اشتباه میکنم
شاید آخرش پشیمون بشم
حس میکنم اما
نیازه اون چیزی رو که میخوام دنبال کنم و
این کلش توی مسیره نه اون نقطهی تهِ مسیر
و این خیلی مضحکه
و درد آور
اینکه هیچوقت نمیدونم قدم بعدی چیه
چیزی جز پریشونی نداره
امیدوارم پشیمونی نداشته باشه
مملو از حسم
انواع احساسات بد و خوب
عصبانیت و خشم
خوشحالی و پذیرش
اما همزمان حس خالی بودن دارم
سایه میگفت دوست داره حس خالی بودن رو تجربه کنه
شاید بعدش هیچوقت تو دام حسِ عذاب وجدان نیوفته
ولی خب
وقتی حس خالی بودن رو تجربه کنی بعدش سخت میشه احساس دیگه رو بزرگ و خالص تجربه کرد
من عصبانیم، ولی بیشتر از اون حس پوچی دارم
چند روز پیش داشتم فکر میکردم اگر هیچ قسمت ازینا عادی نباشه چی؟
انگار پی انکارم
اون لحظه هایی که خودت رو درک نمیکنی، از خودت میپرسی چرا؟
چرا خودمو درک نمیکنم؟
چرا به خودم حق نمیدم؟
شاید اصلا از نگاهِ خودم به خودم نگاه نمیکنم
پس با کدوم شخصیت این داستان مزخرف دارم خودمو قضاوت میکنم؟...
چرا انقدر لبریز از گفتنم ولی حتی کلمات کمکم نمیکنن؟
نمیخوام برای کاری جدی باشم
دوست ندارم چیزی رو جدی بگیرم
نمیدونم منشا از چیه
ترس؟
ضعف؟
هرچی.
تازگیا احساس خستگی نمیکنم ولی برام جالبه که بیشتر از قبل میشنوم "چقدر خستهای؟"
چرا این جماعت هیچوقت هم جهت با من نبودن؟
احساس وابستگی هنوز برام دور و غیر قابل درکه
و این مرزها
و هر چیزی که به انسان ها مربوط بشه
حتی گاهی کنار آدمهایی که شبیهمن احساس تنهایی میکنم
ولی خب قرار نبود اینطوری بشه
خوشحالم اما
که پیششون خودمم
گاهی البته
حس میکنم قلبم نه مچاله شده نه آتیش گرفته
دردی داره که نمیدونم چیه
ولی آغاز جالبیه
-عاقاض-