مرا ترس آن است
که در دلتنگی و عشق
روزی برسد که
قلب زبان بگشاید
ترس آن است مرا
روزی برسد
بی تو،بمیرم
در خلوت خود،
از دلتنگی و عشق
ترس ان است مرا
که از یاد ببرم چشمهایت
خسته از ان که هی میگردم
در پی مرگ اما
ترس ان است که مرگ حتی
نکند نیم نگاهی به من
چه کنم بعد از ان
با دلی بی افسار
چو زمین و زمان را بهم میدوزد
که درین برزخ عشق
روزگاری گره افتاد میان نگاه من و تو
چو ازانان که نشد باز ب دندان
رهایش کردم
کاش ازان پس که رهایم کردی
میشدم پر بدنبال ابری بارنده
که شاید گاهی ببارد زبن چشم
قطره بارانی که بخواباند اتش این قلب را
بعد ان خاکستره مرده این تن را
زیر ان سایه غمگین درخت
چال کنید
تاکه بلکم روزی برسد میوه عشق
تا ان میوه زند بوسه به لب های او
نوشته مشترکه