هیهات
هیهات
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

نیم‌ تری

غم زاده‌ی احساساتِ کپک زده‌ی گوشه‌ی کوچکی از یک سلول از یاد رفته است.

سلولی که پناه برده به خلوت ترین جای ممکن، چشم‌ها.

زمانش را مثل همیشه از یاد برده‌ام. اما حتی نمی‌دانم زمان زاده چیست. زاده‌ی ساعت و عقربه‌های لنتی‌اش؟ شاید هم زاده‌ی فرشته مرگ باشد صرفا جهت تلنگری کوتاه یا شدت دادن به شتاب زندگی تا تند شود. آخر مگر تندتر از این هم می‌شود؟ زندگی با سرعت نور به چه دردی می‌خورد؟ همین حالا هم خیلی چیز‌ها را نمی‌بینیم، چشم‌ها خلوت‌ترین جای ممکنند.

آنقدر همه چیز عادی شده که خطوط کف دستانمان را به یاد نمی‌آوریم. چشمانمان بسته است. غم سالهاست به چشم‌ها پناه برده. کنار‌ مردمک چشم می‌نشیند و قصه‌های او را گوش می‌دهد. بعد از غروب آفتابِ مغز هم بارش را جمع می‌کند و می‌رود کنار پلک‌ها. پتو رویشان می‌کشد و بوسه بر پیشانیشان می‌زند و خودش هم می‌خوابد. اینکه چه زمانی این سلولِ خسته به قصد قیام پلک‌ها را بهم بدوزد و آفتاب مغز رو با شلیک یک گلوله خلاص کند و قلب را بین دنده‌ها دار بزند نمیدانم...

آفتاب مغززندگیغمپناهپلک
Dirk Maassen - Ethereal
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید