ضبط را روشن؛ مخچه را خاموش کرد.
منطق و تفکر را دراورد و روی چوب لباسی اویزان کرد"مبادا برای فردا چروک شوند". آهنگی که نباید را پلی کرد.
در اتاق را بست و با هر ضربه ی درامی که میشنید سرش را به تقلید از چوبک طبل در هوا میکوبید. هوا بود! اما درد داشت.
هوا بودن و هوا داشتن و هوا؛ کلا هوا، درد دارد.
هوای کسی را داشتن، هوای کسی بودن، هوا داشتن! درد دارد.
ارام ایستاد. بوسه ای بر حالِ بد زد و دستی به سرش کشید. هنوز تب دارد.
"کمک نمیخواهم. فقط دست از سرم بردارید. هیچ چیز نگویید."
جملاتی که حالِ بد، در خوابش مدام تکرار میکرد.
آهنگ را خاموش کرد. ضبط را نه!
چند جمله ای گفت . دوبار انها را شنید. کرخ!
چوبک طبلش را برداشت و به تقلید از صدایش، گوشت هایش را پر کرد.
گوش هایش را با چوبک پر کرد... گوشهای گریان!
حالا دیگر همه چیز بهتر میشود.
او ایمان دارد.
سرش را بین دستهایش گره میزند؛ رو به تاخوردگیِ دیوارِ اتاق، محکم فریاد میکشد. وجودش خالی میشود. گوشهایش دیگر بخاطر دادهایش درد نمیگیرند! داد های بی صدا...