اول بگم : هممون ترسیدیم، اما وایسادیم. انگار تو ذاتمونه ایستاده موندن، حتی ایستاده مردن.
همیشه دوست داشتم مثل بقیه بیام بگم امسال فلان تاریخ این کارارو انجام دادم! اما متاسفانه بازههای زمانی تو ذهن من انقدر پیچ و تاب خوردهست که نمیدونم سال از کجا شروع شد؟ فلان اتفاق برای امسال بود یا دو سال پیش؟ این کتاب رو امسال خوندم یا برای پارسال بود؟ این اتفاق اول افتاد یا اون یکی؟
اون دوره عجیب و اون حوزه دور. اون استرس مسیر تا رسیدن به تاکسیها. اون همه شب بیداری که گند زده بود به همه چی.
بعد شد چند هفته قبل تولدم. شوخیمون جدی شد. همه چی گره خورده بود. تنهایی سختترش کرده بود. همه بودن ولی هیچکس نبود. دو روز قبل تولدم بود که منم گره خوردم. هیچوقت اون حجم نوسان خلق رو نداشتم. تفریحم شده بود از پشت پنجره به کوچه نگاه کردن. هم زدن شربت پرتقال. دراز کشیدن. همین. سختترین روزش نوزدهم بود. فک کنم تا مدتی یادم بمونه.
رفتیم مسافرت. هوای سرد نجاتم داد. مُرده بودم. ولی زنده شدم. تا ۴ صبح بیدار میموندم که ببینم ماه چجوری تو روشنایی خفه میشه. تو هوای مه آلود قدم زدم. زیر بارون موندم؛ مریض شدم. وحشتناک. بدترین شب ممکن رو گذروندم. اون موقع بود که به معجزه دارو ایمان اوردم.
بهترین کافه ممکن رو دیدم. آبی بود و صاحب کافه بامزهش رو دوست داشتم.
عصر بود. کنار قبرش نشستیم. دلم براش تنگ شده بود. همه بودن. نمیشد گریه کرد. پروانه سفید اومد. ترسیدم. شوخی کردیم. غمگین شدیم. از گریه کردن فرار کردیم.
بالاخره کتابی که میخواستم رو خریدم.
رفتیم خونه نفس. خوش گذشت. شمع تولد آبی کوچولو و ماه دخت. خاله باهامون صحبت کرد، حرفاش هنوز یادمه.
دیر رفتیم. دیر رسیدیم. پیچوندیم. پیچونده شدیم.
ساعت هفت شب خیابون ولیعصر رو پیاده رفتیم.
ساعت ده شب برگشتم خونه.
با بچهها بیگانه خوندیم.
رو پلهی یه خونهای پاستا خوردیم.
چاییهای سه تایی.
دروغ گفتم. دروغ شنیدم. چیزایی که نباید رو شنیدم.
ادمهای جالب دیدیم. ادمای ناجالب، زیاد دیدیم.
تیکه شنیدیم. تیکه انداختیم.
رو نیمکت سرد پارک تا غروب کتاب خوندیم. چایی خوردیم.
یک شب خوابگاه موندم که کاش نمیموندم. با اینکه خوش گذشت!
خوشمزه ترین کیک تولد رو داشتم. یه تولدت مبارک خشک و خالی هم ازش نشنیدم.
کاسیو خریدم و دیدم اصلا برای من نیست این مدل! ولی خب خریدیم دیگه...
کارورزی رفتیم و خوش گذشت. کله موش ترکوندیم و چششم دراوردیم! به قلب در حال تپیدنش دست زدیم.
دفترچه رو ازم گرفت؛ خاطره و حافظم رو برد.
رو میز نوشتیم و پاک کرد. روی لیوان قهوه نوشتیم. ندید. بردیم.
چاووشی گذاشت، زیاد کرد برامون.
ترشی بادمجونِ کبابی و کوکوسبزی لقمه گرفت واسمون.
بخاطر نیم ساعت، سه ساعت تو راه بودم اما یه انقلاب گردی نجاتمون داد بعدش.
تو مرز افتادن تو دره بودم که با دسته گل آبی اومد در خونه، با چایی اومد ته پارک، رفتیم دوچرخه سواری،
برام کتاب گرفت، پتومو زد کنار و در گوشم گفت درست میشه همه چی انقدر فکر نکن، گفت برات کشک بادمجون درست کردم، گفت میخوای باهم فیلم ببینیم؟، بازم نور شد، برام آهنگ فرستاد.
جای کیمیا شدیم کامیران.
قطاب اصل تبریز خوردیم.
با اعماق وجود، مردن خواستم.
انگشترِ قول رو دیدم دوباره اما نتونستم بخرمش. چون قولی که یکبار بشکنه فایده نداره.
محکمترین حقیقت زندگی سیلی وار خورد تو صورتم، درد میکنه جاش هنوز.
روز اول دانشگاه رو وسط راه برگشتم رفتم زیر سرم.
سه تایی متر کردیم خیابون هارو؛ سعی کردیم لیوان خوشگلای کافه رو نقاپیم.
به شمع! خندیدیم.
یه ربع فاصله بود اما نشد باز، کاش یه روز خوب این شدنه، بشه!
گفتیم پیدا نمیکنیم همو! کجا بیایم؟ وسط میدون.
سمفونی خوندیم و دلمون تاریک تر شد. موهامون سفید تر.
موراکامی خوندم تا نمیرم.
وقتی بقیه دارن میدوعن؛ من میخزم. بقیه جهشی بالا میرن پله های موفقیت رو اما اوج موفقیت من تو زنده موندن خلاصه میشه.
خدا رو خواستیم؛ کاش ما رو بخواد.
استاد باحال دیدیم که مدام ذکر خدا میگفت.
رفتیم سینما مست عشق دیدیم. همه تو کف دختر ترکیهایه. من تو کف چشمای روشن مولانا.
گم شدم. بد.
ازین ور طهرون پاس کاری میشدم اونور طهرون.
پشت برچسب قیمتها قایم شدم.
فندک و که روشن کردیم یادمون اومد شمع نخریدیم.
هزاربار از اول شروع کردیم بعد فهمیدیم مشکل ادامه دادنه نه شروع کردن.
قهر کردیم. آشتی کردیم. دور شدیم. نزدیکتر شدیم.
یه دوره بد رو گذروندم. در عجب که نمردم. در عجبم که چطوری گذر کردم ازش. ازون شب بد. ازون لحظهها که نفسم بالا نمیاومد. پتو رو تو دستم مشت میکردم. شب. از شب بدم اومد. ترسیدم ازش. تموم نشدنی بود. برای اولین بار منتظر افتاب شدم.
ساعت هشت صبح کلاسمون تموم شد! تو راه برگشت سوار اتوبوس، اهنگی که باید رو گوش کردم. بردم.
بازم زیر بارون موندم و سرما و مریضی.
تنهایی هندل کردن سخته.
فهمیدم یه ادم مهم دارم... موند. تنهام میذاشت پاک میباختم همه چیو. خودمو، اونارو، تو رو، خودش رو
بستنی رو هم از وسط نصف کردیم.
برای رسیدم دویدیم ولی اتوبوس با بوق بهمون خندید!
آلبوم عکس درست کردیم.
کتاب دست دوم خریدیم.
کاست اهنگای بیکلام گرفت واسم. تو تعجب که با این انقدر خوشحال شدی؟
بعد پنج سال همو دیدیم.
یه مانهوای خوب خوندم.
کوکی صورتی درست کردیم.
پلی لیست اهنگای جالب درست کردم.
ماهی خریدم، مُرد.
دستبند بابونه گیرمون اومد.
تو هوای سرد خواستیم دفتر درست کنیم اما پروژه با موفقیت شکست خورد.
بخاطر لطف و انسان بودنشون گریه کردم.
دو جا رفتیم بسته بود اما جاش عکسای خوبی گرفتیم.
موزه آبی رفتیم.
سوخاری گرفتیم ولی فق سیب زمینی خوردیم.
"خب حالا بهم بگو نظر مثبتت چیه؟"
گربه سفیده چنگ انداخت رو دستم.
گربه جدید کوچه، انگار قبلا دشمنم بوده!
ترسیدم. زیاد.
چادر گلگلی سر کردیم. (دچار بحران تشخیص نشین)
تو اتوبوس خوابیدیم.
کتابخونه رو پیچوندیم چون بیرون بارون و رعد و برق میزد.
دفترچه اشتباه خریدم.
موهامو رنگ کردم، کوتاه کردم.
دامن پوشیدیم و کلی خندیدیم.
فهمیدیم سیبیل خیلی چیز جالبیه!
بازم فهمیدم شبیه بقیه نیستم و بقیه با این مشکل دارن.
گفتیم شب بیدار بمونیم حرف بزنیم؛ جفتمون بیهوش شدیم.
از دار، آلوچه چیدیم.
زیر سایه درخت کتاب خوندیم.
یه ته دیگ مارو نجات داد.
تنها بودم. تنها بودم. تنها بودم.
بدمزه ترین دوغ رو خوردم.
گل نرگس خریدم.
چایی ترش خوردیم.
وسط کلاس تبادل چایی میکردیم.
عصرها با چایی یا نقل میخوردیم یا عناب.
کفشمون پاره نشده بود که شد...
از گریه به هق هق رسیدم؛ از خنده به قهقهه.
باشگاه رفتم و اینا
درباره یه ستاره فهمیدم که به عمر ما قد نمیده.
حرف شنیدیم و هیچی نگفتیم.
بین کلی دردسر لاک پشت های نینجا دیدیم.
فهمیدم با افعال فارسی مشکل دارم.
تو باکس قرمز کتاب گرفتم.
دچار رو چسبوندم رو کیفم.
ماگ آبی خریدم.
دو روز بخاطر یه واحد کاغذ بازی کردم.
روی پله های دانشگاه، وسط مترو و رو صندلی اخر اتوبوس الویه خوردم.
به دارو حساسیت داشتم و گسسته شدم.
از حالت نرمال، ده برابر بالاتر بودم... همه اسیدی بودن، من باز.
قهوه دبل خوردم و پسر! عجب حماقتی!
با غریبه ها رندوم حرف زدم.
دوبار پایان هشت رو زدیم.
برای کار رفتم و خودم گفتم نه...
برچسب زدم رو صورت بچهها.
یه تیکه پیتزا رو از وسط نصف کردیم.
سیلو دیدم، جالب بود.
مستر پلانکتون غم خالص بود.
کایجو رو نصفه دیدم.
پنج نفری با خروارها کار!... اما خوش گذشت. نون بربری گرم داشتیم و یه کوچولو پنیر.
قاب گوشی درست کردم.
از عصبانیت صورتم قرمز شد.
هر شبِ یه بازهای رو تب داشتم.
ساعت رند دیدیم.
مهمترین، از اول تا اخرش خودم بودم.
-این یادآوری حاصل مدتها تلاش بود؛ یادم بیاد اضافه میکنم بازم-