هوا امروز طور خاصی سرده.انگار که قراره آخرین سرمای فصل پاییز باشه.
امروزجمعه ست. برای من فرقی با بقیه روزها نداره چون من ماه هاست روزهام جمعن.
جمعه عجیبه و به معنای واقعی کلمه غریب.انگاری که رفتن دستش رو گرفتن به زور گذاشتنش بین روزهای هفته و این بین کلی شنبه حس غربت داره.شنبه،یک شنبه،دوشنبه،سه شنبه،...
جمعه قبلا برام روز انتظار بود.
تا جایی که حافظه افتضاحم یاری میکنه ساعت 19 جمعه، پناه میبردم به گوشی به کست باکس"مثل همیشه" تا رادیو بندر طهران گوش کنم؛ تا مغزم پر شه از حرفا، تا بشنوم داستانای کوتاه جذاب رو و تا بیام خو بگیرم به آهنگایی که سبک من نیست تموم شن رو...
گفتم چه قشنگ، اونم میدونه تهران ترسناک ترین شهر دنیاست.
چقدر خفن، بندر تهران! کاش واقعا بندر داشت این تهران لامصب
کاش این تهران بندر داشت:}
"به نظرتون طهران قشنگتر نیست؟"خب ازین به بعد میگیم طهران.
نشستم و گفتم خب یه بار گوش میکنم ببینم چیه؛ ترس؟ اره واقعا میترسیدم. آدمی نبودم که یه ساعت و خورده ای بشینم یه صدا گوش کنم. من حتی وویسایی که برام میفرستن و گوش نمیکنم و اگر گوش کنم فقط سی ثانیه اولش!
یادم نیست اولینی که گوش دادم اسمش چی بود؛
هیچی دیگ شروع کردم...
تا صب! تا خود صب
از ساعت 19 تا 8،9 صبح گوش کردم و ولی کلی موند باز و من غم اینکه یه وقت نمیرمو این همه پادکست، گوش نکرده بمونه.
در شهر تهــران، بـندری است متـروکه... یک جـمعه در مـیان، آنجا پهـلو میگیـریم. این رادیـوی ماست... «که آدمی به هـر کثافـتی عادت میکنــد.» ایــن را تولـستوی گفـته در جـنگ و صـلح. به ایـن کـثافت خــوش آمــدید
که آدمی به هـر کثافـتی عادت میکنــد.که آدمی به هـر کثافـتی عادت میکنــد.که آدمی به هـر کثافـتی عادت میکنــد.
ولی من هنوز به این کثافت عادت نکردم. نکنه وقتی میمیریم که به این کثافت عادت کرده باشیم؟
"همیشه با خودم فکر میکردم شاید آدما وقتی میمیرن که چیزی رو که باید فهمیده باشن."
کاش دلتنگی نیز نامِ کوچکی میداشت تا به جانش میخواندی: نامِ کوچکی تا به مهر آوازش میدادی، همچون مرگ که نامِ کوچکِ زندگیست و بر سکّوبِ وداعاش به زبان میآوری هنگامی که قطاربان آخرین سوتش را بدمد و فانوسِ سبز به تکان درآید: نامی به کوتاهیِ آهی که در غوغای آهنگینِ غلتیدنِ سنگینِ پولاد بر پولاد به لبجُنبهیی بَدَل میشود: به کلامی گفته و ناشنیده انگاشته یا ناگفتهیی شنیده پنداشته. -شاملو
جمعه ها بعد اون روز شد بندر طهران، بام، چای و کتابای نصفه نیمه و برگه های نیمه نوشته و آهنگای بی کلام و خلاصه همشون به تلخی چای...
الان اما وقت ندارم. الان من مشغول انجام دادن کاریم که خودش به تنهایی سخته و اون *هیچ کاری نکردن* ست.
مابقی روز و به دیدن فیلم و انیمه های تکراری میگذروندم تا مبادا هفته م رو از یاد ببرم. خلاصه کلامم اینکه دلیل نمیشه همیشه تلخی و کثافت، بد باشه. همیشه خدا،خدا، دوا هر درد رو تو سایه پنهون میکنه. ولی مهم اینکه هست. دوا هست. ولی شفا فقط گاهی هست!