
چون که هر چیزی شروعی داره بذارید از شروع، شروع کنیم.
نه قبلش اینو بگم که شاید نه برای همه آدمهایی که مینویسن ولی برای من اینطور بود. وقتی نیاز پیدا میکنی به نوشتن که دوتا رکن اصلی ضعیف باشه. یکیش داشتن کسی که بهت گوش کنه و باهات همدردی کنه؛ همراهیت کنه. دیگری اینکه تو بتونی حرف بزنی. طوری حرف بزنی که طرف مقابلت بفهمه. برای من همیشه جفتش ضعیف بوده. خصوصا اینکه تو انتخاب کلمات و جملات و عبارتها واقعا داغون بودم و هستم. مثال بارز همیشگی اینکه به یکی بگی قلبم مچاله شده میخنده... پس شروع کردم به نوشتن. قطعا دلیلش از اول این نبود. بعضی چیزارو از وسط مسیر میفهمی چرا شروع کردی. کلاس هشتم بودم که فهمیدم مینویسم. اره قبلش صرفا چنتا کلمه بهم چسبیده بودن که با یه اکانتی تو یه سری گپ میفرستادمشون. گاهی هم دوستام میخوندن. دیدم کافی نیست. راضیم نمیکنه. نمیدونم چی میخواستم دقیقا، پس پناه بر گوگل! بعد از سرچ چند عبارت کوتاه رسیدم به یک "و" کوچک آبی که بهش میگفتن ویرگول. باز هم نمیدونم برای همه اینطور بود یا فقط برای من، ولی دید اولیه به ویرگول شبیه یک میدون از یک شهر شلوغه که توی غریبه وسطشی. هر کس برای خودش حرف میزنه و گاهی هم چند نفری میخوننش و باهاش حرف میزنن. منم وسط این میدون نشستم ولی ترسیدم حرف بزنم. اولش سکوت بود. بعد شد یه پست. شد آذر ماه و یه سری اتفاقات افتاد که هیجوره تو درکشون خوب نبودم. وقتی درک نمیکنی، از چی میخوای حرف بزنی؟ اصلا کسی هست که بخواد بشنوه؟ پس شروع کردم داد زدن وسط این میدون. داد زدم. حرف زدم. بدون اینکه فکر کنم کی میشنوه، کی قضاوت میکنه. خب اصلا مهم نبود راستش که البته هنوزم نیست. اسمم رو عوض کردم و جای تاسی که خلاصه تاسیان بود گذاشتم هیهات. چون سر کلاس فارسی وقتی استاد گفت معنی هیهات میشه این، دیدم معنی منم همینه. ویرگول امن بود واسم. یه جایِ نرم و گرم و آبی و دوست داشتنی. چون خودم بودم. چون از حرف زدن نمیترسیدم. چون دیدم آدمهایی رو که کمی میفهمیدنم.
از یه جا به بعد منتظر میموندم کلاس تموم شه تا بیام و برسم به این صفحهِ سیاه و جملهای که قند تو دلم آب میکرد: هر چی دوست داری بنویس. پس منم هر چی دوست داشتم نوشتم.
بیشتر حرفهام برای کسی بود که نمیدونستم چجوری باید باهاش حرف بزنم. بعدها با هر کسی که نمیدونستم چجوری حرف بزنم اینجا نوشتم. متنهام رو اینجا نوشتم. فکرهام رو اینجا نوشتم. نمیدونم چجوری بعضی از آدمهای ویرگول اکانتشون رو با کل نوشتهها پاک میکنن و میرن. منی که اینجا از نوشتن به انسجام کنونی رسیده خیلی تکه تکه بوده چجوری میتونم رهاش کنم؟ چجوری از یاد ببرمش وقتی انقدر نیاز به در آغوش کشیدن داره؟ هنوز هم اما به انسجام قابل اطمینانی نرسیدم.
ویرگول برای من چی بوده؟ یک شهر که من رو پذیرفت. هم خودش هم آدمهایی که داشت. به اصطلاحی همهی ما پناه آوردیم بهش.
من از سیاستهایی که بوده و هست هیچ سر در نمیارم. اما از اون جرقهی اولیه توی ذهن تا اولین آجر بنا کردن و تا این پلتفرمی که الان هست، بابت همه چی از ویرگول ممنونم.
ممنونم که برای منِ طرد شدهی به قول عامه ضد اجتماع با توقعات فضایی و کم حرف، محلی ایجاد کرد که حس امنی داشت.
+مرسی از آدمهای شهرِ آبی، چه اونهایی که هستن هنوز، چه اونهایی که دیگه نه.
ویرگول جایی برای بودن