گریه هایم برای خودم
خنده هایم برای شما
نامهربانی هایم برای خودم
مهربانیهایم برای شما
بیحوصلگیهایم برای خودم
حوصلهام برای شما
دردهایم برای خودم
شادیها و امیدهایم برای شما
میدانید چه چیزی درد دارد؟
نه!نمیدانید.شما هیچ وقت هیچ چیز از من نمیپرسید.هیچ وقت من اولویتتان نبودهام.همیشه کسانی بودهاند که آنها را ترجیح بدهید.من تنها اسباببازی هستم که هروقت حوصلهتان سر میرود با او بازی میکنید.من همان کسی هستم که فقط زمانی که کار دارید به یادش می افتید.همانی هستم که اگر چیزی نخواهید او را هم نمیخواهید.من همان دختری هستم که بود و نبودش را شما تعیین میکنید.همانی که از خود هیچ اختیاری ندارد.همانی که پشت نقاب لبخندش پنهان شده است.همانی که تنها دوستش بالش تخت خواب است و دلگرمیاش شوفاژ بغل تخت.
هرگاه حوصله داشته باشید من وجود دارم و هر وقت بی حوصله باشید باید از صحنه روزگار محو شوم.باید صدایم بریده شود.باید در گوشهای لبانم را بر هم بگذارم و منتظر شوم تا احضارم کنید برای انجام فرمانتان.من همان دخترم که میگویید بود و نبودش فرقی ندارد.همان که دیواری کوتاه تر از او ندارید تا بر سرش تمام عقده هایتان را خالی کنید.همانی که صدایش تا هفت خانه ان ور تر میرود و شما را بی آبرو میکند در حالی که صدایش در صدای نفرین های شما گم می شود.آری من همانی هستم که با وجود تمام بدجنسی هایتان باز هم دوستتان دارد.باز هم حاضر میشود بمیرد تا لبخند بزنید.من همان دختری هستم که تار و پودش را غم فراگرفته است و باز لبخند میزند...
به قول اخوان هوا بس ناجوانمردانه سرد است.
آری هوا سرد است .من هراسان به دنبال آغوشی گرم می گردم.آغوشی به بزرگی غم هایی که در سینه دارم.بگذار سرم را بر سینه خدا بگذارم.او می داند راز دلم را،او می داند نا گفته هایم را. خداجان می شود مرا برگردانی پیش خودت؟خداجان جهانت آلوده شده.خدایا دیگر کسی مرا نمی خواهد.می شود تو مرا بخواهی؟خدایا دلم برایت تنگ شده است.خدایا دلم آغوشت را می خواهد.تو میشنوی حرف هایم را مگر نه؟می شود یک آغوش مهمانم کنی؟