لطفا پیش از خواندن متن، موسیقی (Exprience) را پخش کنید و همراه با آن بخوانید. ممنونم :")
••••••••••
هرگاه ناراحت و نا امید میشوم هندزفری را در گوشم میگذارم و صدای موسیقی را تا آخر بلند میکنم.دقیقا تا همانجایی که دیگر صدای تلق و تلوق ظرفها،صدای گویندهی اخبار،صدای کسی که صدایم میکند،صدای نگرانی ها و ترس هایم را نشنوم.این آهنگ مرا بیش از هرچیز یاد مرگ می اندازد.برای همین تسلی بخش یا بهتر بگویم مسکن خوبی است برای غم ها.انگار در اوج زیبایی به تو میفهماند که روزی تمام این پستی ها و بلندی ها،مثل فراز و فرود این آهنگ به انتها میرسد و تو به سکون و آرامش ابدی خواهی رسید.
احساس میکنم زمانی که میمیریم روی زندگی هایمان این موسیقی را میگذارند و لحظات تلخ،شیرین،سخت و آسان را گلچین میکنند تا ما بفهمیم آنقدر ها که فکر میکردیم خوشبخت یا بدبخت نبودیم.
این موسیقی مرا به یاد پیرمردی می اندازد که روی تنهی قطع شده درخت سروی نشیته است.کت قهوهای رنگی به تن دارد و کلاهی به رنگ سرمهایِ سیر به سر دارد.
آن مرد کهنسالِ عصا به دست برای اولین بار در طول عمرش اشک میریزد.اشک میریزد برای تک تک لحظاتی که پدرش به او گفت که مرد گریه نمیکند و سیلی محکمی به صورتش زد که مبادا کسی رد اشک هایش را ببیند.آن سیلی آنقدر صورت پیرمرد را سرخ نگهداشت که حتی برای رفتن پدرش هم گریه نکرد.پدرش که سهل است او برای رفتن هیچکس اشک نریخت اما حالا که دیگر فقط خودش مانده است دیگر برایش مرد بودن یا نبودن فرقی نمیکند. آنهایی که قرار بود قضاوتش کنند حال در سکون ابدی با سر میبردند.
پیرمرد به گذشته ها فکر میکند.از زمانی که پرستار او را در آغوش مادرش گذاشت تا چند ساعت پیش که اخرین عزیزش را به خاک سپرد.دوران کودکی اش شیطان و بازیگوش بود. آنقدر که حتی تا الان هم بخیهی ابرویش مشخص است.او بزرگتر و عاقلتر شد.در کلاس تبدیل به همان دسته از بچههایی شد که در گوشه کلاس می نشینند و همیشه در غوغای کلاس گم میشوند. با یک عینک مستطیلی با قابی مشکی و کلفت و مدل مویی ساده.
سالها میگذرد. وارد دانشگاه میشود. او تنها ۱۹ سال دارد که معشوق او را فرا میخواند. پسر جوان تنها تصور دست و پا شکسته ای از عشق و زندگی دارد اما فکر میکند آنقدر عاقل و توانمند شده است که بتواند برای صاحب آن چشمان مشکی زیبا زندگی خوبی فراهم کند.در این برحه انگار که اولین اوج آهنگ را پشت سر میگذارد.تلخی های زیادی را میچشد.پسرک تازه پس از تقلاهای فراوان تفاوت زندگی و قصههای پریان با گوشت و پوست و استخوان درک میکند. بالاخره دلش مانند نتهای آرام موسیقی،آرام میگیرد و در اوج این آرامش پدرش را از دست میدهد و برای اولین بار میفهمد که از دست دادن واقعی چه احساسی دارد. او گریه نمیکند.او ضجه نمیزند. او فقط مانند یک مرد میایستد و از کسانی که برای بدرقه پدرش آمده اند تشکر میکند. او مثل یک مرد به سیاهی و عمق قبر نگاه میکند و میفهمد این آغاز از دست دادن هاست. چندین سال میگذرد.آهنگ دوباره همراه با زندگی او اوج میگیرد. حال او خودش پدر شده و به دفعات به سیاهی قبرها چشم دوخته است. او روز به روز سنش بیشتر میشود. کم کم موهای شقیقهاش سفید میشوند. کم کم بچههایش سر و سامان پیدا میکنند و او کم کم روز با روز تنها تر میشود تا اینکه حتی درخت سرو هم تنهایش میگذارد.همان درختی کا در اسفند شش سالگیاش کاشته بود. پیرمرد قصه ما تا زمانی که تمام و کمال تنها نشد گریه نکرد. او حال در سکونی نسبی به سر میبرد.سکونی که از مرگ هم بدتر است. ناگهان همه چیز در سکوت فرو میرود تا پیرمرد اشک بریزد و با آغاز گریستن او دوباره موسیقی نواخته میشود. او آرام آرام چشمانش را میبندد که دردهایش راحت تر بیرون بزنند و قلبش بدون دیدن زیبایی طبیعت از حرکت بیاستد. پیرمرد داستان ما سختی و آسانی را چشید و زمانی که زندگی اش ترکیبی از طعم اشک و شیرینی بود، آخرین نت را نواخت. آن پیرمرد چقدر خوشبخت بود که توانست زندگی کند.