بعد از کلی همهمه درون ذهنم، سرم را بلند کردم و نگاهم روی یک ویرگول جا ماند.
همان نشانه کوچک، بیادعا، که حتی جزو حروف الفبا هم نیست،
اما عجب قدرتی دارد...
گاهی معنای جمله را نجات میدهد، نفسی میان واژهها میکارد،
و تو را دعوت میکند به صبر…
به اینکه کمی درنگ کنی تا جمله بعدی خودش را نشان دهد.
راستی، زندگی هم چیزی شبیه همین متنهاست؛
ما فقط گاهی یادمان میرود مکث کنیم.
همیشه میخواهیم زودتر برسیم،
زودتر بفهمیم تهش چه میشود،
غافل از اینکه معنا، نه در پایان، بلکه در همان مکثهای میان راه نهفته است.
شاید زندگی خودش یک ویرگول بزرگ باشد…
جایی برای نفس کشیدن، برای تأمل، برای معنا دادن به ادامه.
...شاید زندگی خودش یک ویرگول بزرگ باشد،
میان دو جمله ناتمام از بودن و رفتن.
ویرگولی که یادمان میاندازد توقف، همیشه نشانه پایان نیست،
گاهی فقط فرصتیست برای دوباره معنا شدن،
برای جمعکردن افکار، برای دوباره شروع کردن.
آدمها هم شبیه جملهها هستند،
برخی پر از فریاد، برخی کوتاه و آرام،
و بعضی فقط در سکوتِ میان دو ویرگول زندهاند.
شاید راز آرامش در همین باشد؛
که یاد بگیری کجا نقطه نگذاری،
کجا ویرگول بگذاری،
و بگذاری زندگی،
در همان مکثهای کوتاهش، تو را دوباره معنا کند.
و شاید… درست همانجایی که خیال میکنی همهچیز تمام شده،
ویرگولِ زندگی به آرامی کنارِ جملهات مینشیند
و میگوید: «نه، هنوز نه… هنوز باید بنویسی.»
آنوقت میفهمی هر اشک، هر دلتنگی، هر شکست،
نه نقطه بود، نه پایان، فقط یک مکث بود تا جانت نفسی تازه کند.
گاهی باید بگذاری سکوت بین دو جملهات، خودش حرف بزند،
بگذاری دلت آرام بگیرد،
و بعد، ادامه بدهی با واژهای تازه، با امیدی نرم و مهربان.
چقدر قشنگ میشود وقتی میفهمی زندگی همیشه در رفتن نیست،
گاهی در همان درنگها معنا میگیرد.
در لحظهای که سر بلند میکنی،
نفس عمیقی میکشی،
و لبخند میزنی به جملهای که هنوز تمام نشده…
آنجا، درست همانجا،
ویرگول کوچکِ زندگی دستت را میگیرد
و یواش میگوید:
«ادامه بده... هنوز زیباییهای زیادی مانده برای نوشتن.»