دست هایم را در جیبم چپانده ام،سردی خشک انتهای پاییز،برگ ریزان تنهاییم و آهنگ بی نهایت تکرار امروز،همچنان موسیقی،در این بی محابا پیاده روی،در دل یک فانوس روشن،می خواند:
نترس از هجوم حضورم،چیزی جز تنهایی با من نیست،مشکوکم،مشکوکم
سیگاری گیرنده ام،کسی که فانوس رفاقت را روشن کرده است،همدیگر را لب به لب میکنیم و بوسه های بر هم میزنیم و هر دو آه میکشیم
می خواند:ترسم نیست از دیوار این بن بست
و فقط او میداند که از سایه های شب بی رفیقی و نارفیقانه بودن میترسم،او میداند.
می خواند:,نترس،شب هست و شوق شب کشتن نیست