امید بحرینی
امید بحرینی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

شب کشتن

دست هایم را در جیبم چپانده ام،سردی خشک انتهای پاییز،برگ ریزان تنهاییم و آهنگ بی نهایت تکرار امروز،همچنان موسیقی،در این بی محابا پیاده روی،در دل یک فانوس روشن،می خواند:

نترس از هجوم حضورم،چیزی جز تنهایی با من نیست،مشکوکم،مشکوکم

سیگاری گیرنده ام،کسی که فانوس رفاقت را روشن کرده است،همدیگر را لب به لب میکنیم و بوسه های بر هم می‌زنیم و هر دو آه میکشیم

می خواند:ترسم نیست از دیوار این بن بست

و فقط او میداند که از سایه های شب بی رفیقی و نارفیقانه بودن میترسم،او میداند.

می خواند:,نترس،شب هست و شوق شب کشتن نیست



مسعود کیمیاییفیلم
omidbahraini.ir
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید