دنبال تو میگردم،
میان پرتوهای آفتاب، هنگامی که بر روی پرده ی سفید ساده اتاق می افتد و با رقص آن در باد، در آغوش تن نخ نما شده اش میلغزد...
میان گرمای این هم آغوشی لطیف، به دنبالت میگردم،
به امید رسیدن به پیچش موهایت دست لابه لای پرده میکنم،
انگار کسی از میان ابرهای آرام آسمان، انگشتانم را میگیرد،
از جلوی دیدگانم پنهان میشوند،
فرو میروند در دنیای پنهانی که در آن هنوز پنجره لبخند گشوده شده ی آسمان را، همراه نور خورشید بر روی نقش ترنج وسط قالی پخش میکند،
خاطره ی
پاهای تراش خورده ی بلورینت که روی ترنج آغاز رقصیدن میکنند،
در مقابلم جان میگیرند،
نور حالا از شیشه های قرمز و آبی میگذرد و بر روی انگشتانت، کمر باریکت، و موهای فر خورده ی رها شده ات می افتد،
نگاهم آهسته بالا می آید،
ذره ذره آن چیزی که هستی ات را ثابت میکند، اسیر میکند و جایی میان یاد و زمان به زنجیر میکشد،
تو گویی فردا که به دنبالت میگردم،
زنجیرها به هستی زمین پیوندم میدهند،
آن جا که آسمان برایش از دور بوسه میفرستد و مثل من تا ابد،
در حسرت آغوش تن زمین، تنها نظاره گر طنازی هایش میشود.
حرکت پاهایت تندتر میشود،
پیچ و تاب نقش قالی اکنون به دور پاهایت پیچیده است،
ترنج زنده میشود،
گل های قالی از جا برمیخیزند،
ریشه در شیشه ها میدوانند،
نور، مجذوب تمام زیبایی شکفته شده در وجودش میشود،
رنگ در فضا میشکند،
شیشه ها به پرواز در می آیند،
رقص پاهایت کم رنگ تر و کم رنگ تر میشود،
اکنون در ساقه های گل مریم گلدان بلور پخش شده کف اتاق، میان بوسه های یواشکی،
خاطره پیچیدن موهایت به دور انگشتانم،
گونه های رنگ گرفته،
پرده ی نازک و ساده ی سفید پنجره،
میان آرزو ها،
خفته ای...!
به میان ساقه های گل های شکسته ی قالی میروم،
رد پاهایت هنوز آنجاست....
