آدمها را بزرگ کردیم...
تا جایی که صدای لبخندشان، حکمِ زندگی گرفت
و اخمشان، حکم مرگ.
به خاطر لبخندِ کسی،
روزها خودمان را فراموش کردیم
تا دوستمان داشته باشد...
نه برای آنچه هستیم،
بلکه برای آنچه "او" میخواست باشیم.
ما آدمها را خدا کردیم...
وقتی رضایتشان از خودمان برایمان از رضایتِ «تو» مهمتر شد.
وقتی نبودنشان را فاجعه دانستیم
اما دوری از تو را... عادت.
چقدر ساده، تو را فراموش کردیم،
خدایی که همیشه بودی،
در حالی که آنها...
ادامه دارد....
گاهی تنها یک "صدا نزدن" کافی بود برای محو شدنشان.