روایت کننده:قبل از اینکه به سراغ فرد پنجم برویم،میخوام گذشته ی شخص ناشناس رو نشونتون بدم...
شخص ناشناس( سال های دور گذشته ):اون چیه که هشدار ذهنم داره میگه که انجامش بده؟اون چیه که مدام داره بهم نگاه میکنه؟احتمالا دادم دیوونه میشم ولی قبلش باید برم دبیرستان.
شخص ناشناس در صحبت با دوستش:اوه!سلام چه خبر تکالیف رو نوشتی؟
دوستش:آره ولی چیزی نخوندم!
شخص ناشناس:منم نخوندم ولی الان میخونم!
دوستش: جای تو بودم نمیخوندم کسی نخونده نمیتونه به همه صفر بده که!
-اون داره ترغیب میشه که نخونه...
شخص ناشناس:باشه،ولی مطمئنی؟
دوستش:آره بابا!بیا بریم سراغ بقیه بچه ها
-چند ساعت بعد در زمان پرسش:
معلم:هی تو بلند شو!
شخص ناشناس:من چیزی نخوندم!
معلم:چی؟گمشو بیرون.
-اون در حالی بیرون میرفت که انتظار داشت،بعد از اون تمامی دوستانش هم بیان پیشش وای اون ها تمام سوالات رو جواب دادن و نمره بالایی دریافت کردن...
شخص ناشناس:وایسید ببینم!شما که هیچی نخونده بودید!چرا این کارو باهام کردید؟
دوستانش:ما انتظار نداشتیم انقدر احمق باشی که حرف ما رو گوش کنی،حالا هم نیا دنبالمون احمق.
-او به شکل بهت زده ای به خانه ای که تنها داخلش زندگی میکرد،برگشت...
شخص ناشناس:خودم رو بکشم؟ منطقی نیست که فقط بخاطر این خودکشی کنم ولی من دلایل دیگری هم دارم...
شخص ناشناس:اون چیزی که تو ذهنمه میگه که بکشمشون!شاید حق با اونه!
-او به سراغ اون ها رفت و اونها رو به دردناک ترین شکل کشت!
شخص ناشناس:چیزی که تو ذهنمه میگه که شما ارزش زندگی من رو درک نکردید!پس لایق مرگید!
-او بسیار خون سرد تمامی مدارک رو پاک کرد و به خونه برگشت...
-حالا شما میتونید کارهای او در ادامه رو درک کنید...