روایت کننده:در حال حاضر از چهار نفر مورد نظر یک نفر باقی مانده و ما با دانسته هایی از گذشته ی شخص ناشناس سراغ اسکارلت می رویم...
اسکارلت:شاید باید واقعا انجامش بدم!یه طرد شده ی بدبخت باید خودش رو دوباره مطرح کنه!چه کاری بهتر از کشتن کسایی که به این حال انداختنم.
روایت کننده:در اینجا منظور اسکارلت از مطرح شدن با قتل خانواده اش،حمایت هایی هست که ممکنه به عنوان آخرین شانس از سوی افراد بدبختی مثل خودش دریافت کنه...
-او به آرامی در را میزند
اسکارلت:سلام مامان چطوری؟
مادر اسکارلت:وضعیتم از تو بهتره!چیه اومدی چه غلطی کنی؟
اسکارلت درون ذهنش:میفهمی!شاید برای آخرین بار برادر پنج سالمو بغل بعد بکشمتون!
اسکارلت:اومدم ببینمتون!بابا هست؟
پدر اسکارلت:تو؟واسه چی اومدی اینجا؟
اسکارلت:فقط دلم براتون تنگ شده میخوام برادرم رو ببینم...
مادر اسکارلت:نه نمیشه!
پدر اسکارلت:فقط پنچ دقیقه بعدش گورتو گم میکنی برای همیشه!
اسکارلت:با،با،باشه.
روایت کننده:اسکارلت وارد خونه میشود...
-سلام گری چه خبر؟
مادر اسکارلت:نزدیکش نشو!
-بزار ببینمش!
گری:برو از اینجا دوست ندارم!
روایت کننده:در این لحظه اسکارلت به جنون آنی رسید ولی زمانی که میخواست با چاقو حمله کنه پدرش جلوش رو میگیره و بعدش زنگ میزنه به پلیس اسکارلت در گوشه ای مشغول عذاب کشیدن بود که...
شخص ناشناس:هی اسکارلت!آشفته به نظر میرسی!کمک میخوای؟دوست داری از شرشون خلاص بشی؟
اسکارلت:تو دیگه کدوم خری هستی؟
شخص ناشناس:برای تو میتونم مثل یک خدا باشم!
اسکارلت:هر خری هستی،بکششون بعدش منم خلاص کن!
شخص ناشناس:نه نه با تو کار دارم!اونارو میکشم ولی یه شرط داره تو وارد دنیای من میشی و شیش ماه میجنگی حالا بعداً درباره ی جزئیاتش حرف میزنیم در صورت موفقیتت بهترین جایزه رو دریافت میکنی!
اسکارلت:باشه!فقط سریع باش.
روایت کننده:و اسکارلت هم به جهنم او وارد شد حال باید دید داستان چگونه پیش می رود...