چه آرام خفته بود از پس سالها سختی و تلاش.! چه آرام گرفته بود کالبد بیجانش اینک در پی رنج ها و مرارت ها! آه از نهاد نیما برآمد وقتی دستان پینه بسته اش را نوازش میکرد وقتی صورت چروکیده اش را میبوسید.چگونه شب را به صبح آورَد در غم این یار سفر کرده..پس آهی کشید و سرود:
"می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفتۀ چند
خواب در چشم تَرَم میشکند
نگران بامن استاده سحر
صبح میخواهد از من
کز مبارک دمِ او
آورم این قومِ به جان باخته را بلکه خبر
در جگر خاری لیکن
از رهِ این سفرم میشکند
نازک آرای تنِ ساقِ گُلی
که به جانش کِشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا !
به بَرَم میشکند."
آنگاه به یاد تنهائی خود می افتدکه درآن اندوهِ جان کاه چگونه بی یار و یاور است .افسوس میخورد و می گوید:
"دست ها می سایم
تا دری بگشایم
بر عَبَث میپایم
که به در کس آید
در و دیوار به هم ریخته شان
بر سرَم می شکند."
ناگاه ناامید از یافتن یاور و غم خواری، برادرش را می بیند که از راهی دور آمده اینک در آستانۀ در ایستاده و اشک میریزد لیک در ادامه می سراید:
"می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راهِ دراز
بر دَمِ دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در
می گوید با خود:
_ غم این خفتۀ چند
خواب در چشم ترم می شکند! "
براستی که نیما در سوگِ پدرش زیبا ترین و حزن انگیز ترین شعرش را سروده است...روحش شاد!
پ ن: نام شعر " می تراود مهتاب" سرودۀ " نیما یوشیج" .