ویرگول
ورودثبت نام
ع.رامک
ع.رامکافسر آگاهی ( کارآگاه) سابق و حراست مدار امروز
ع.رامک
ع.رامک
خواندن ۸ دقیقه·۲ ماه پیش

زندگی نامه(10)

زندگی مان کم کم آرامش را تجربه میکرد و من وقت خود را با مطالعۀ کتابهای علمی و رمانهائی نظیر پاپیون ومجلات دانشمند و دانستنیها و غیره میگذراندم و بعضی روزها در تعطیلات تابستان به کارهای ساختمانی و بنائی میپرداختم و مزد اندکی دریافت میکردم که کفاف خرید کتاب و ازین قبیل را میداد و از این جهت کم کم هوای استقلال به سرم زد و به فکر انتخاب همسر آینده ام افتادم البته مزاحمتهای دختران محله هم در این مورد تاثیر داشت .

در محلۀ ما دو سه نفر جنس مذکر مجرد وجود داشت و تعداد زیادی دختر بودند. از آنجا که آن دو پسرِ دیگر حرکات لوس و مَکُش مرگِ مائی داشتند زیاد طالب نداشتند اما برای قاپیدن دل آدم جدی و خشنی مثل من با هم مسابقه داشتند لذا پشت درب منزلشان کمین میکردند به محض عبورِ من بیرون میپریدند تا تصادفی بنظر برسد و گاهی واقعا" تصادف میشد و یا گل به دست درب منزل می ایستادند و با دادن گل ابراز علاقه میکردند و یکی هم که خیلی احساس قلدری میکرد در حالیکه چادر به کمر بسته و دست به کمر ایستاده بود جلوی مرا گرفت و با پرروئی و تشر زنان گفت:" بین من و طاهره و مریم و...و...یکی رو انتخاب کن میخوایم باهات دوست بشیم.! من هم تِته پِته افتاده زبانم بند آمد و با زحمت گفتم باشه خبرت میکنم و خودم صدای هورتی که بر اثر فرو دادن آبِ گلویم ایجاد شد را شنیدم.

برخوردهای این چنانی به من فهماند که بزرگتر شده ام و بایستی به فکر این مسائل هم باشم ولی من هنوز سودای فرخ ناز را در سر داشتم و به یاد می آوردم که در واپسین لحظات موقع خداحافظی به او گفته بودم که برمیگردم.لذا به مادرم گفتم دلم برای فرخ ناز تنگ شده اجازه بدهد به درگز بروم منزل جدیدشان را پیدا کنم.مادرم علیرغم اینکه با پدر او مشکل داشت، موافقت کرد و گفت : پیدا کردی ما را هم خبر کن. ومن به امید خدا راه افتادم .

در شهر درگز با پرس و جو از همسایگان قدیم محل زندگی فرخ ناز که روستائی نرسیده به شهر بود را پیدا کردم . درب منزلشان باز بود و من به خیال دوران بچگی پس از یک سلام وارد شدم .خواهر برگتر فرخ ناز در حیاط منزل مشغول شستشو بود تا مرا دید چادرش را به سرش کشید و با وحشت علت حضور مرا پرسید. تازه یادم آمد که من دیگر به آن شکل و شمایل بچگی نیستم و او مرا نمی شناسد.لذا خودم را معرفی و عذرخواهی کردم خیلی خوشحال شد به داخل دوید مادرش را صدا زد و تعارف کرد داخل شوم .به محض ورود به اتاق دلم ریخت انگاری سقف روی قلبم آوار شد بعد از چند سال فرخ ناز را ایستاده مقابل خود دیدم .چهره اش با آنچه در تصور داشتم فرق کرده بود اما هنوز نگاهش همان نگاه بود و قلب مرا میلرزاند. دیگر تاب نگاه کردن به او را نداشتم چشمانم را گرداندم و به سقف و درو دیوار نگاه کردم.

خانوادۀ فرخ ناز به مهربانی از من پذیرائی کردند و قرار شد مادرم را هم به دیدارشان ببرم.بنابر این در اولین فرصت با مادم تماس گرفتم و او با پدر ناتنی ام به درگز آمدند. مادرم را به منزل فرخ ناز بردم و پس از اینکه دیدارشان تازه شد و مادرم با مادرش هم نشین شدند مادرم قضیۀ من و فرخ ناز را گفت و خواست که نظر پدرش را بپرسند تا در وقت مناسب جهت نامزدی اقدام شود . مادر فرخ ناز قول داد به محض مراجعت پدر خانواده از سفرِ ماموریتی، قضیه را با وی درمیان گذاشته و طی نامه ای نتیجه را به اطلاعمان برساند.

یکی دو روز بعد به شاهرود مراجعت کرده و منتظر نامه از سوی آنها شدیم که پس از مدتی رسید و قلبم را پاره کرد. پدر فرخ ناز جواب سر بالا داده و همسرش نوشته بود که فعلا در حال انتقال منزل به شهری دیگر هستیم آدرس جدید و نام شهر را بعدا به اطلاع میرسانیم و دیگر تاکنون نه نامه ای رسیده و نه آدرسی. از کسی که از مادرم جواب رد شنیده هم انتظار پذیرفته شدن نمی رفت.به هر صورت من به قولم عمل کرده بودم.

این سومین شکست عشقی من در طول سالهای عمرم بود و پس از آن تصمیم گرفتم به هیچ وجه عاشق نشوم و اگر لحظه ای افکارم به سمت عشق و عاشقی متمایل شد حتما آنرا از خود برانم و نابودش کنم مانند قضیه ای که در پست " او در باران آمد " در موردش نوشته ام .

مادرم از اینکه میدید غصه ام را در خودم پنهان میکنم سخت ناراحت و به فکر چاره بود لذا در یکی از سفرهائی که دائی ام از تهران به مشهد میرفت و خانواده اش را همراه میبرد مرا راهی کرد تا به اتفاق دائی به مشهد بروم و برگردم . خودروی دائی ام ونِ ساخت فورد بود و اصطلاحا" به آن فورد استیشن میگفتیم و خانواده اش شامل همسر و سه دختر و پسرش هم با ما همسفر بودند. بزرگترین دختر دائی من حدودا" 10 ساله بود . در حین سفر لحظه ای چشمم به دختر دائی افتاد وقتی متوجۀ نگاهم شد با انگشت روی بخار شیشۀ خودرو نوشت:"دوستت دارم." من این عمل را به حساب بچگی و خامی او گذاشتم و توجه نکردم اما چند سال بعد واقعی بودنش برمن ثابت شد.

آن سال مصادف شد با حملۀ دانشجویان پیرو خط امام به سفارت آمریکا و گروگان گیری و همچنین اقدام آمریکا در طبس که موجب افتضاحش شد و این مسئله مردم را هوشیار کردکه امکان دارد آمریکا به ایران حمله کند از این جهت دستورات آمادگی دفاعی ابلاغ شد و نیروهای سپاه در مدارس مشغول آموزش نظامی شدند برای ما کلاس اسلحه شناسی و میدان تیر و جنگ تن به تن و خیز 5 ثانیه و غیره گذاشتند و خلاصه کلی وقت و توان ما در این راه گرفته شد تا آمادگی لازم را پیدا کنیم . در نهایت ودر پایان سال تحصیلی ما که سال قبل را با نمرات انقلابی ( الکی) قبول شده بودیم و پایۀ ضعیفی داشتیم و آن سال را هم کلاس منسجمی نداشتیم نتوانستیم نمرۀ قبولی بیاوریم و اکثریت مردود شدند یا تغییر رشته دادندکه من هم رشتۀ تحصیلی خودم را به اقتصاد اجتماعی تبدیل کرده و سال آخر را در همین رشته گذراندم..

در این زمان دوست پدر ناتنی ام که دوست من هم محسوب میشد و شاعر مسلک بود از خواهرم خواستگاری کرد که مقبول افتاد و با هم ازدواج کرده و زندگی مشترک تشکیل دادند.همچنین برادر دومی ام هم با نامزدش عروسی کرد و در شهر دیگری استخدام شده سکنی گزیدند.

شهریور سال 1359 مصادف با حملۀ عراق به ایران بود و در اخبار اعلام کردند که فرودگاهها و نقاطی دیگر در کشور توسط عراق بمباران شده و در پاسخ، تعداد 140 فروند هواپیمای ایرانی هم فرودگاههای عراق را بمباران کردند بطوریکه نیروی هوائی عراق تقریبا از کار افتاد.( که البته بعد با کمک کشورهای اروپائی مخصوصا فرانسه، دوباره هواپیماهایش جایگزین شدند).سال بعد من درسم تمام شد و قصد سربازی داشتم که قرار شد تا اعلام نتیجه منتظر باشم . در همین حین نیروهای نظامی و انتظامی که درگیر جنگ شده بودند برای استخدام اعلام نیاز کردند ومن به مصلحت دانستم وارد شغل نظامی گری شوم بجای اینکه به سربازی بروم . وچون شغل پلیسی را بیشتر می پسندیدم جهت ثبت نام به مرکز استان( سمنان) رفتم .

در حین بدرقه جهت عزیمت به سمنان ،داماد جدیدمان( دوست سابقم) به من نصیحت کرد و گفت: " سعی کن کاری را که شروع میکنی به پایان برسانی و همیشه در یک کار محکم به ایست و از این شاخه به آن شاخه پریدن بپرهیز تا موفق باشی." من نصیحتش را آویزۀ گوشم کردم و سعی کردم بدان پایبند باشم.

در سمنان به هستۀ گزینش پلیس مراجعه کردم دیدم یا خدا 50 نفر نیرو میخواهند بیشتر از هزار نفر مراجعه کرده اندو مسلما" در روزهای آتی هم تعدادشان بیشتر میشود.چون تعداد مراجعین زیاد بود به اندک بهانه ای رد میکردند و ثبت نام نمی کردند.مدارک من کامل بود ابتدا تست قد گرفتند یک سانت از آنچه مد نظرشان بود( 168) کمتر مینمود لذا قبول نکردند با نا امیدی قصد بیرون آمدن را داشتم که یک نفر که مدارکم را بررسی میکرد وقتی دید رشتۀ ریاضی فیزیک خوانده ام گفت :"با مدرک به این خوبی حیفه رد شی ، هنوز تا آخرین مهلت ثبت نام ده روز دیگه مونده ! برو بارفیکس کار کن این یک سانت رو جبران میکنی." خواستم بگذرم اما یاد حرف دامادمان افتادم تصمیم گرفتم هر طور شده قبول شوم. به داروخانه رفتم مشکلم را با دکتر دارو ساز در میان گذاشتم . شربتی ساخت و گفت استارلابیت است توصیه کرد روزانه از آن بخورم و بارفیکس کار کنم.من هم مطابق دستور او شربت را نوشیدم و تعدادی بارفیکس زدم احساس کردم یک هفته ای نمی توانم قدم را افزایش دهم لذا بارفیکس را در انبار نصب کرده دستانم را به آن بستم و در حالیکه یک کندۀ درختِ سنگین به پایم بسته بودم خود را آویزان کرده و بارفیکس زدم . چند روزی ادامه دادم سپس جهت ثبت نام به سمنان رفتم.

در این مدت خیلی از افراد را رد کرده بودند و قد و وزن کشی را سخت تر میگرفتند .دفعۀ قبل گفتند کفشها را در بیاورید اکنون بایستی حتی جورابهایمان را هم در میآوردیم .با ترس از اینکه این بار هم رد شوم آهسته در زیر خط کش مخصوص ایستادم و همه چیز را به خدا سپردم.ناگهان کسی که قد را میخواند بلند گفت: 170 و ثبات هم بلافاصله ثبت کرد. اصلا" باورم نمیشد در عرض چند روز سه سانت قد کشیده بودم با خوشحالی از سکو پائین آمدم در حالیکه مصمم شده بودم تا آخر بجنگم.

ابراز علاقهانتخاب همسردختر پسرزندگی
۱۶
۴
ع.رامک
ع.رامک
افسر آگاهی ( کارآگاه) سابق و حراست مدار امروز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید