ویرگول
ورودثبت نام
ع.رامک
ع.رامکافسر آگاهی ( کارآگاه) سابق و حراست مدار امروز
ع.رامک
ع.رامک
خواندن ۶ دقیقه·۲ ماه پیش

زندگی نامه(11)

تعداد زیادی از افراد که برای استخدام آمده بودند در توزین و اندازه گیری قد قبول شدند و قرار شد فردای آنروز جهت تست ورزش در استادیوم ورزشی حاضر باشند و من که در آن شهر غریب بودم به ناچار به اتفاق تعدادی دیگر از شاهرودی ها در مسافرخانه ای اتاق مشترک اجاره کردیم و صبح اول وقت قبراغ و سرحال به استادیوم رفتیم . اکثریت داوطلبین با لباس ورزشی یا حداقل کفش ورزشی حاضر شده بودند و در بین آنان افرادی ورزیده و ورزشکار هم به چشم میخورد. ولی ما که از روز قبل بدون اطلاع از زمان تست ورزش به سمنان آمده بودیم همان لباس سفر با کفشهای معمولی را داشتیم.

قبل از شروع کار ، به ما گفتند: چند مرحله تستهای مختلف هست که باید در هر کدام نمرۀ قبولی را بیاوریم واگر حتی یک مورد ضعیف بود اوت خواهیم شد( مردود) و هیچ بهانه ای پذیرفته نیست.

اولین آزمون ، دوی چهار در چهارصد متر بود که جمعا" هزار و ششصد متر یعنی چهار دور دویدن دور استادیوم می شد و سختی آن ، این بود که میبایست تمام هزار و ششصد متر را در کمتر از 7 دقیقه بدویم گفتیم :ما کفش ورزشی نداریم . گفتند: به ما ربطی ندارد. با هر کفشی میدوید، بدوید ..حتی میتوانید بدون کفش بدوید.!(یعنی بمیر و بِدَم).

چاره ای نبود بایستی جنگید و همین اول کار نباید کوتاه آمد باید کفشهایم را در می آوردم حتی جورابهایم ، که کثیف نشوند لذا به محض خواندن اسمم کفش و جوراب خود را خارج کرده و آماده لب خط ایستادم . با صدای سوت و پائین آمدن دست داور شروع به دویدن کردم . در حین دویدن افکارم حول و حوش مادرم ، افتخارش به من که برنده و استخدام شده ام ، به استقلال بعد از این و راحتی خیال مادرم، به سختیهائی که کشیده بودیم. و خلاصه هر چیز دیگری متمرکز شد الا مسابقه ای که در حال انجامش بودم. در نهایت صدای سوت پایان مرا از حرکت واداشت .در فکر این بودم که شاید موفق نشده باشم که داور نام مرا خواند و زمان را اعلام کرد .باورم نمیشد تمام مسیر را زیر 7 دقیقه ( 6 دقیقه و 35 ثانیه ) دویده بودم.

عکس تزئینی است
عکس تزئینی است

تعداد زیادی از داو طلبین بخصوص سیگاریها کم آوردند و نتوانستند ادامه دهند ولی همان دویدنها در باشگاه باعث شد اینجا موفق شوم.

هنوز تستهای بارفیکس ، شنا ، پرش طول و ... مانده بود که بحمدالله همه را با موفقیت گذراندم.

در پایان روز خسته و داغان به مسافرخانه رفتیم ولی دو نفر از همراهانمان که نمره نیاورده بودند به شاهرود برگشتندو بقیه صبح روز بعد برای آزمون کتبی به مرکز گزینش مراجعه نمودیم.

آزمون کتبی به زبان انگلیسی، ریاضیات، تعلیمات دینی و احکام ، تاریخ و جغرافیا ، هوش و استعداد و این مسائل اختصاص داشت و من در تمام آنها نمرات خوبی کسب کردم و در نهایت نام من بعنوان رتبۀ اول در قبولی آزمون اعلام شد. در آخرین مرحله هم یک نفر از عقیدتی سیاسی سپاه پاسداران با ما مصاحبه کرد و پس از تایید ایشان قبولی ام رسمی شد.

شکر خدا را به جا آورده پس از انجام معاینات پزشکی و تایید سلامت، یک دست لباس نظامی به رنگ زیتونی و پوتین و متعلقات دیگر را تحویلم دادند گفتند:" اینها را سایز کن روز شنبه صبح راس ساعت 7 ورودی آموزشگاه پلیس خودت را معرفی کن.

هنوز تا شنبه خیلی فرصت بود لذا به شاهرود برگشتم تا کارهایم را انجام داده سپس مراجعت نمایم.به محض ورود به منزل خانم صاحب خانه مرا به خانۀ خودشان دعوت کرد و گفت کار خصوصی دارد. کنجکاو شدم ببینم چه می خواهد بگوید با وجود شرمی که داشتم به خانه شان رفتم. در اتاقشان جز دختر کوچک 7 ساله اش کس دیگری نبود . پس از پذیرائی و انجام تعارفات معمول گفت: علی جان! دختربزرگم تو رو میخواد. بیاین با هم ازدواج کنین . من بهت خونه و حقوق میدم تا وقتی بری سرِ کار و خودت بتونی خرجی تونو در آری! دخترم پدر نداره بعد از مرگ من همه چیز مال شما میشه.!

زبانم بند آمد نمیدانستم چه بگویم که دلِ این زنِ داغ دیده نلرزد و ناراحت نشود از طرفی قصۀ یک انتخاب و یک عمر زندگی مشترک بود و نمی شد به راحتی پذیرفت .فکرم را جمع کردم و نا خود آگاه گفتم: " شما و دخترتون خیلی خوبین و محبت دارین ولی من از بچگی اسمم روی دختر دائیم بوده و با دائیم قول و قرارشو گذاشتم". البته دروغ نگفتم و از بچگی همیشه صحبت ازدواج من با دختر دائی ام بود ولی من با دائی ام قول و قراری نگذاشته بودم اصلا دختر دائی من هنوز 13 ساله و خیلی کوچک بود.

خانم صاحب خانه بعد از شنیدن این موضوع تبریک گفت ولی مشخص بود در ذهنش غوغائی برپاست ناگهان زد زیر گریه و گفت :" بیچاره دخترم"! دلم خیلی سوخت ولی من هیچ علاقه ای به دخترش نداشتم و حتی به دختر دائی ام هم فکر نمی کردم.

از منزلشان بیرون آمدم و برای انجام کارهایم و همچنین رهائی از افکاری که با حرفهای او در ذهنم نقش بسته بود به خیابان رفتم .دوستم ابراهیم را دیدم که سراسیمه و نگران است پرسیدم چه شده گفت یک راننده تاکسی را در خیابان با تیر زده اند . برادرم که رانندۀ تاکسی داشت به تازگی با عده ای درگیر شده بود می ترسم برادرم باشد. سریعا" خود را به محل حادثه در مقابل بازار شاهرود رساندیم و هنوز کاملا نرسیده بودیم که ابراهیم شروع به آه و نالۀ و افغان نمودگفتم :چی شد؟ در حالیکه خم میشدگفت: خودشه! تاکسی برادرمه! کمرم شکست! و دو دستی برسش کوبید.جلوتر رفتم مردم و پلیس دور تاکسی را احاطه کرده بودند ولی از درب تاکسی که با گلوله سوراخ شده و باز مانده بود روی صندلی ها آثار خون به چشم میخورد.از شاهدین سئوال کردم گفتند:" ناگهان یک نفر سلاح کلاشنیکف از زیر لباسش در آورد و بطرف تاکسی تیراندازی کرد، دو سه نفر زخمی شدند". پرسیدم راننده چی شد؟ گفتند:" بردنش بیمارستان ولی تموم کرده بود". ابراهیم را دلداری دادم و سراسیمه به بیمارستان رفتیم که ابتدای ورودی گفتند باید به پزشکی قانونی و سردخانه بروید. ابراهیم دیگر حال درستی نداشت خودم به پزشکی قانونی رفتم گفتند بعدا" نتیجه اعلام میشود شما به کلانتری بروید. در کلانتری پروندۀ اولیه تشکیل شده بود گفتند به آگاهی خواهیم فرستاد، منتظر دستورات قاضی ویژۀ قتل هستیم. بهتر دانستم ابراهیم را تا منزل همراهی و وی را راهی نمایم بعد سر فرصت بدنبال قضیه باشیم.لذا او را به منزل رساندم و خودم پس از انجام کارهایم روانۀ خانه شدم. بعدها خبر دار شدم قاتل در یکی از روستاهای نزدیک به مرز دستگیر شده است.

روز جمعه ، تمام وسایلم که بنا به دستور هستۀ گزینش و مطابق با لیست آنها خریداری کرده بودم شامل واکس و چرتکه ، کیف مخصوص آرایش، نخ و سوزن ، دستمال سفره و لیوان استیل، قاشق و چنگال و سایر ملزومات را درون ساک دستی ریخته آمادۀ سفر شدم تا به سمنان رفته و شب را در آنجا اطراق کنم و صبح زود در مرکز آموزش پلیس حضور یابم.

پزشکی قانونیزبان انگلیسیزندگی مشترکشروع کار
۱۳
۲
ع.رامک
ع.رامک
افسر آگاهی ( کارآگاه) سابق و حراست مدار امروز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید