ویرگول
ورودثبت نام
ع.رامک
ع.رامکافسر آگاهی ( کارآگاه) سابق و حراست مدار امروز
ع.رامک
ع.رامک
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

زندگی نامه(15)

علاقۀ زیادی به عکاسی داشتم و این باعث شد با مشغول شدن به آن، تنهائی ام را بهتر تحمل کنم . یک دوربین عکاسی لوبیتل 2 خریدم و اوقات فراغت را به عکاسی پرداختم اما بدلیل آنالوگ بودن دوربین ها در آن زمان و گرانی فیلمهای عکاسی هر بار بیشتر از دوازده عکس نمی توانستم بگیرم.

دوربین عکاسی" لوبیتل 2"
دوربین عکاسی" لوبیتل 2"

در بحبوحۀ جنگ ، هر قشری از مردم ، هرچه از دستشان بر می آمد برای کمک و همدلی با دیگران انجام میدادند. در اهواز هم فوتبالیستها به فکر افتاده بودند زیر بمباران شهر به مسابقه بپردازند لذا از تیمهای تهرانی و مطرح آن زمان دعوت کرده بودند به اهواز بیایند. مردم اهواز اکثرا" فوتبال دوست حرفه ای هستند و غیرت خاصی روی تیمشان دارند و پلیس این را میدانست و احتمال درگیری و آشوب و بلوای بعد از مسابقات را میداد. لذا تصمیم گرفتند گاردی برای استادیوم در نظر بگیرند. یک جناب سرگرد را که قبلا" در تهران کارهای استادیومی کرده بود مامور کردند تیمی تشکیل دهد تا در موقع لزوم با درگیریها مقابله کند. جناب سرگرد درخواست کرد نیروهایش را خودش از پرسنل شهربانی و دوایر مختلف انتخاب کند و راه افتاد هر کس را می پسندید و مناسب میدید عضو میکرد و بیشتر جوانان ورزشکار و رزمی کار را انتخاب میکرد. وارد اتاق ما شد و ناگهان دست روی شانۀ من گذاشت و به همراهش گفت : اسم این رو بنویس! بعد به من گفت: از فردا صبح برای توجیه و ماموریت در اختیار آموزش هستی. من هم اطاعت دستور کردم و صبح فردا در محل آموزش به تیم جناب سرگرد پیوستم. جناب سرگرد پس از توجیه و سخنرانی یک دور ما را رژه برد و وقتی از آمادگی ، نظم و هماهنگی ما مطمئن شد به ما لقب " گارد آهنین " داد و گفت هر وقت اعلام کردم گارد آهنین به خط! هر جا هر کار میکنین رها کنین و در میدان صبحگاه به خط شید و بدانید که ماموریتی در پیش داریم.

در حین مسابقات و بخصوص در پایانِ آن ، اتفاقاتی رخ داد که تفسیرش پستی جداگانه را می طلبد که در آینده انتشار خواهم داد ( ان شاءاله).

مدتی گذشت و یکروز تلگرافی بدستم رسید. از سوی دائی جان بود و اطلاع داده بود که خداوند به من دختری عطا کرده که منتظر دیدن روی پدر است.من بسیار شاد و مسرور شکر خدا را بجا آوردم ولی بخاطر ماموریت جدیدم در گارد استادیوم و ادامه داشتن مسابقات نمی توانستم مرخصی بگیرم و بعد از آن هم آماده باش برای ادامۀ درگیریها و سپس اعلام آمادگی برای شکست حصر آبادان و آزاد سازی خرمشهر و غیره و غیره مرخصی ها عقب افتاد و مدتی طول کشید تا به وصال دخترم برسم ولی بالاخره پس از مدتی دلتنگی توانستم به ساوه بروم و دیداری تازه کنم.

دخترم پاقدم خوبی داشت و بعد از برگشتن به اهواز ، پسر عمه ام به دیدنم آمد و گفت در جبهۀ دهلران است که نزدیک به ماست و روز بعد هم ، برادر خانمم آمد و گفت سرباز زرهی شده و در اندیمشک ، در نزدیکی ماست. دیگر تنها نبودم و با فامیل در خیابانها و پارکها قدم میزدیم و از ایستگاههای صلواتی استفاده میکردیم و خوش میگذراندیم.بالاخره یک سال گذشت و زمان ماموریت انتقالی من به سر آمد و چون داوطلبانه به خوزستان آمده بودم قرار شد به هر شهری که خواستم انتقال داده شوم و من بخاطر وجود برادرم در تربت جام ، آن شهر را انتخاب کردم تا دورۀ خدمت مرزی را هم طی کرده باشم. بلافاصله حکم انتقالم صادر شد و من حرکت کردم . قطار ما سرشب به اندیمشک رسید و در ایستگاه اندیمشک پر از رزمنده شد و آمبولانسهای زیادی هم مجروح آوردند که در واگنهای مخصوص سوار کردند و ما بخاطر شلوغی سالن نتوانستیم به واگن آنها و دیدارشان برویم . در قم بایستی از قطار پیاده شده با اتوبوس به ساوه میرفتم . پیاده در حال رفتن به ترمینال مسافربری بودم که دیدم یک نفر با لباس آویزان و بهم ریخته که رنگ لباس سربازی داشت و پوتین هائی که بندهایش باز شده و روی زمین کشیده میشدند، بصورت زیگزاگ و تلو تلو خوران راه میرود . رفتم به او کمک کنم، تا زیر بغلش را گرفتم نگاه کرد دیدم برادر خانمم است که موج انفجار گرفته اش و در حال خودش نیست و گیج میزند کمکش کردم هر دو با هم سوار اتوبوس شدیم و او گفت که شب گذشته عراق به گردان شان حمله کرده و مجروحین و آمبولانسها متعلق به گردان آنها بوده که او هم بیهوش با آنها آورده شده و در قطار به هوش آمده است.

اوقات فراغتدوربین عکاسی
۱۴
۴
ع.رامک
ع.رامک
افسر آگاهی ( کارآگاه) سابق و حراست مدار امروز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید