در تربت جام وسایل مان نفت سوز بود و برای زندگی در مشهد بایستی وسایل گاز سوز میداشتیم لذا کپسولهای گاز و بخاریهای نفت سوزمان را به قیمت ناچیزی به سمساری واگذار نموده و در مشهد بخاریهای گاز سوز خریداری کردیم.با توجه به اینکه مردم خوب تربت جام اجازه نمی دادند دستمان به سیاه و سفید بخورد ، در مشهد که شهر بزرگی بود و ضرب آهنگ تندی داشت ، زندگی برای مان دشوار شده بود .کرایۀ خانه هم بیداد میکرد.لذا با تصمیم خودم به راز و جرگلان انتقال یافتم بلکه در شهری کوچک زندگی راحتی برای خانواده مهیا کنم اما بر خلاف انتظارم ،آنجا هیچ امکاناتی نداشت .از امکانات اولیه حتی آب سالم هم برخوردار نبود چه رسد به برق و گاز.
ابتدا،به تنهائی برای برآوردِ محل به شهر راز رفتم ، مرا به غلامان و یکی از محروم ترین جاهایش فرستادند که مردم ترکمن و بسیار خوب و مهربانی داشت ولی امکانات آن درحد صفر بود. دخترم به تازگی وارد دبستان شده بود و آنجا حتی برای دختران مدرسه هم نداشت و بچه ها بایدبه روستای دیگری میرفتند. راه های مواصلاتی آن ، کوهستانی و خاکی بودند و فقط یک اتوبوس داشت و چند مینی بوس که از دهات اطراف بودند.در همان مدت کوتاه ، تصادفات و واژگونی های وحشتناکی را دیدم. حتی تانکر شیر در بالای گردنه واژگون شد و شیر، داخل جوی آب به روستا آمد. بدترین آن ، واژگونی مینی بوس روستا بود که بر اثر در رفتنِ چرخِ جلو اتفاق افتاد و مینی بوس از بالا به داخل دره غلتید و چندین نفر زخمی شدند و متاسفانه یک شیشه نوشابه که در مینی بوس بوده شکسته و جمجمۀ بچۀ یکی از همکارانم را سوراخ کرده و او را کشته بود . وقتی رسیدم ، مادرش پسر بچه را طوری بغل کرده بود انگاری نمرده بلکه خوابیده ، و مادر مات و مبهوت او را در آغوشش تاب میداد.( انگاری برایش لالائی میخواند). این صحنه ها قلبم را به درد آورد و فکر اینکه فرزندانم در همچین مکانی زندگی کنند ناراحتم کرد و تصمیم گرفتم تا انتقالات سال بعد را تحمل کنم و دوباره به مشهد برگردم و در این مدت خانواده ام در مشهد باشند و از آن لحظه دوباره تنهائی ها و دلتنگی هایم شروع شد و بدتر از همه اینکه در آن زمان بایستی شخصا حقوقمان را از بانک دریافت میکردیم و عابربانک و امکانات امروزی نبود لذا برای فرستادن پول به مشهد در آنجا که بانک هم نداشت بسیار سخت بود و خانواده ام بایستی منتظر میشدند تا من به مشهد رفته از بانک پول بگیرم به آنها بدهم و من همیشه نگران بودم نکند آنها خرجی نداشته باشند.

بالاخره یکسال با تمام سختی ها گذشت و من مجدد به شهر مشهد بازگشتم.در مدتی که نبودم ، برادر همسرم( پسر دائی) برای کمک به خانواده ام به مشهد آمده بود و دائی جان هم که به تازگی بازنشسته شده بود پس از فروش منزلشان با خانواده به مشهد آمدند تا خانه ای خریداری و زندگی کنند لکن متاسفانه دیرتر اقدام به خرید کردند و دیگر نتوانستند خانه بخرند لذا به ما پیشنهاد دادند منزل دو طبقه ای را رهن و اجاره کنیم ، رهن را آنها بدهند، اجاره را من. با نظرشان موافقت کردم از آنجهت که وقتی در ماموریت هستم همسرم تنها نباشد ولی در نهایت کار به جائی رسید که دائی جان پول رهن را پس گرفت و صاحب خانه مبلغ هنگفتی را برای کرایه در نظر گرفت که من مجبور به پرداخت ماهیانۀ آن شدم بطوریکه تمام حقوقم صرف آن میشد بنابر این هیچ پولی برای خرجی نداشتیم و مجبور بودیم با دائی جان هم سفره شویم .پس مجبور شدم بعد از وقت اداری با خودروی دائی جان مسافرکشی کنم و باز هم همه را تقدیم دائی جان و زندائی میکردم و مقدار کمی که برای خودم میماند برای بچه هایم میوه میخریدم تا به مدرسه ببرند اما به محض وارد کردن در منزل ، زن دائی به خیال اینکه برای آنها خرید کرده ام همه را میگرفت و تشکر میکرد و باز هم بچه ها دست شان خالی میماند.
یک سالِ دیگر با سختی گذراندیم تا اینکه وقت تخلیه یا تمدید منزل رسید و ما از دائی جان جدا شده عطایش را به لقایش بخشیدیم.در این مدت خالۀ همسرم که زن مهربان و خوبی بود درگذشت و موجب ناراحتی همۀ ما شد. شوهرش به چهلم نرسیده ازدواج کرد و پسرش را بخاطر زنش کتک زد و از خانه بیرون کرد دختر بزرگش را هم بلافاصله عروس کرد و دختر کوچکش را هم نزد دختر بزرگش به خانۀ داماد فرستاد خلاصه در مدت کوتاهی دور و بر خودش را خلوت کرد و در فامیل منفور شد.