خوبست از این جا کمی عقب تر رفته و نگاهی به دوران زندگی مان در مشهد داشته باشیم..!
در آن دوران پدرم که هنوز ارتشی بود و مرزبان نشده بود ، به دلیل تناسب اندامی که داشت( کشتی گیر و شناگر بود) در لباس دژبان ارتش خدمت میکرد و به خاطر ورزشکار بودنش اعتماد به نفس بالائی پیدا کرده بود ..از طرفی به سبیل خود هم خیلی بها میداد..هر چند وقت یک بار دستی به سبیلش میکشید و با چسبناک کردن آنها با کشمش نوک شان را تیز میکرد( شبیه سبیلهای بهنام بانی)!

مادرم میگفت که او ، دو بار سبیلهایش را به باد داده( مجبور شده بتراشد): بار اول وقتی بوده که او در کوهسنگی مشهد مشغول گشت دژبانی بوده مشاهده می کند چند لات عوضی مزاحم یک خانم شده اند ..مداخله میکند و به قصد حمایت از آن خانم با آنها درگیر میشود و هرچند قوی بوده لکن از پس آن چند نفر بر نمی آید و آنها در نهایت نوک سبیلهایش را میکشند و میکنند و او با لبهای خونی به خانه بر میگردد و مجبور میشود سبیلهایش را اصلاح کند.
بار دوم وقتی بوده که برادرم( که نوزاد و قنداقی بوده) در کنار پدرم خوابیده در حالیکه به دلیل گرمای هوا قنداقۀ اور را شل کرده بودند و او دست و پا زده از قنداقه خارج میشود و میچرخد بطوریکه باسنش روی بالش قرار میگیرد و در همان حال قضای حاجت میکند..😀 مادرم میگفت: نیمه شب صدای خفه ای شنیدم و احساس کردم دستی مرا تکان میدهد از جا برخاسته و چراغ را روشن کردم دیدم صورت و سبیلهای پدرتان کثافت مالی شده و دهانش را نمی تواند باز کند ..بعد از شستشو مجبور شد برای ازبین رفتن بوی بدِ سبیلهایش، آنها را بتراشد.
در همین اثنا دائی ام که حدودا 14_15 ساله بود جهت رفع تنهائی مادرم و کمک به او ، مدتی را در منزل ما ساکن شد و در این مدت از رفتار پدرم و سختگیری هایش بسیار دلخور شده بود بطوریکه یک شب ایراد گیریهای پدرم را تحمل نکرد و با او درگیر شد..مشاجرۀ سختی در گرفت و در نهایت منجر به کتک کاری شد..پدرم که قدش از دائی بلندتر بود روی او خیمه زد و دستانش را دور شکم او قلاب کرد و دائی که چاره ای نداشت، از زیر به میان پای پدرم چنگ زد و فشار داد و پدرم از شدت درد، پشت کمر دائی را گاز گرفت و بقدری فشرد که دائی مجبور شد میان پایش را رها کندو به بیرون از منزل بگریزد ..پدرم در پی او دوید و در حال تعقیب و گریز به خیابانی رسیدند که در آن میوه فروش محله مان کنار بار هندوانه اش خوابیده بود ..دائی به محض رد شدن از کنار او هندوانه ای برداشته و به سمت پدرم پرتاب کرد ، پدرم هم به تلافی آن ، یک هندوانه پرت کرد و این تبادل آتش ادامه یافت بطوریکه تعداد زیادی هندوانه نفله شدند و در این بین ، میوه فروش تا قصد بیرون آمدن از زیر پتو را میکرد با دیدن هندوانه هائی که پرتاب شده و از بالای سرش عبور میکردند مجدد پتو را به سرش میکشید تا جائی که دائی فرار کرد و در پیچ خیابان ناپدید شد و ما سالها بعد دائی را در تهران و در حالیکه متاهل شده بود دیدیم.!

چندی پیش در کامنت یکی از دوستان ویرگولی نوشتم : بعضی ممکن است تاریخ را خوانده یا شنیده باشند ، ولی من قسمتی از تاریخ را دیده ام.