ویرگول
ورودثبت نام
ع.رامک
ع.رامکافسر آگاهی ( کارآگاه) سابق و حراست مدار امروز
ع.رامک
ع.رامک
خواندن ۷ دقیقه·۲ ماه پیش

زندگی نامه(5)

شهر درگز در جوار رشته کوه هزار مسجد قرار گرفته و بلندترین قله ها و گردنه های آن " الله اکبر" نام دارد و این رشته کوه ، درگز را از قوچان و مشهد جدا کرده بنابراین هر کس قصد عزیمت به قوچان یا مشهد را داشت میبایست از آن رشته کوه عبور نماید و برای اینکار باید جاده ای کوهستانی و خطرناک ( که به عبارتی 120 پیچ خطرناک داشت و میگفتند: 60 پیچ بالا میبرد و 60 پیچ پائین می آورد) را طی کند.

قسمتی از گردنۀ الله اکبر
قسمتی از گردنۀ الله اکبر

در چنین جاده ای رانندگان اتوبوس حکم خلبانان را داشتند و بین مردم همیشه صحبت از رانندگی شان، رشادتها و مهارتشان در کنترل اتوبوس بخصوص در یخبندان زمستانی بود و آنها قهرمانان شهر محسوب میشدند.هر کس در زمستان سفری به مشهد داشت و برمی گشت ، ساعتها در مورد ویراژها و خطراتی که اتوبوس با آن مواجه شده بود و نذر و نیاز مسافرین و مسلمان شدن بهائیان در مسیر و از این قبیل چیزها می گفت.

تنها خوبی این جادۀ خاکی و خطرناک هم همین نزدیک کردن انسان با خدا بود بطوریکه مردم از ابتدای ورود به گردنه ها تا انتهای آن یکسره با صدای بلند صلوات میفرستادند و از خدا استمداد می طلبیدند. و بزرگترین بدی اش این بود که جلوی امواج تلویزیون را که از مرکز استان رله و پخش میشد ، می گرفت و در شهر درگز که به طرف روسیه(اتحاد جماهیر شوروی) دشت وسیعی داشت تلویزیونها بدون آنتن هم روسیه را صاف و تمیز و ترکمنستان را کمی برفکی نشان میدادند ولی برای دیدن همان یک شبکه ایران ( ایران فقط یک شبکه داشت) بایستی آنتن های بسیار قوی تلویزیون را حد اقل 3 یا 4 متر از پشت بام بالا میبردند که برای اینکار یک لولۀ آب 6 متری را تا کمر داخل لولۀ بخاری پشت بام میکردند بطوریکه سه متر آن از بام بالا باشد و آنتن را به آن نصب میکردند البته این برای بالاشهر که به کوه نزدیکتر بود کاربرد چندانی نداشت ولی منازلی که در پائین دست و از کوه دورتر بودند بصورت برفکی میتوانستند شبکۀ ایران را دریافت کنند.

همین مسئله باعث یکسری اتفاقات ناگوار هم شده بود مثلا" : یکی از آشنایان مان که منزلشان بالای شهر بود تلویزیون شان آنتن نمی داد و آنها مردی در منزل نداشتند بجز پسربچه ای که هم سن و سال من بود و توانائی امور فنی را نداشت لذا به دامادشان که به تازگی ازدواج کرده و هنوز در دوران عقد و نامزدی بودند گفتند که آنتن را درست کند او هم تنهائی بالای بام رفته لولۀ آنتن را از لوله بخاری بیرون کشیده بطوریکه سنگینی لوله را روی شانه میگذارد و انتهای آن را در دست میگیرد غلافل از اینکه لولۀ آهنی بسیار به شبکه برق سراسری نزدیک شده و یک آن آنتن با سیمهای برق سه فاز برخورد می کند و او متاسفانه به هوا پرتاب شده در دم جان میدهد.

و اما منزل همکار پدرم در پائین شهر و نزدیک محل کارش بود لذا با آنتن های بلند میشد تلویزیون ایران را بصورت برفکی دید و این بهانه ای برای ما شده بود که برای دیدن سریالهای طنز ایرانی که در آن زمان "صمد در بالاتر از خطر" و " مراد برقی" و " مهندس بیلی" و" دائی جان ناپلئون " و امثال آن بود به منزل آنها برویم.

در این مقطع ، من در سال دوم راهنمائی تحصیل میکردم و دبیری بنام آقای" جانفزا" داشتیم که انگلیسی ( شاید هم تاریخ و جغرافی) تدریس میکرد و بسیار مومن و انقلابی بود و برای ما بچه ها همیشه کلاسهای خارج از برنامه در مساجد میگذاشت و به اتفاق دوستانش که مذهبی بودند نماز جماعت برگزار میکرد و قصه هائی میگفت که رنگ و بوی سیاسی داشت و سازمان امنیت( ساواک)از آنها خوشش نمی آمد.

بیشتر علاقه ام در آن زمان کتابهای "تن تن و میلو" و " کیهان بچه ها "بود که کیهان را 5 ریال میخریدم ولی کتابها را با روزی یک ریال از دکه کتاب فروشی محله مان کرایه میکردم.آقای جانفزا مرا با انتشارات " اصول دین" و " در راه حق" که با آقای قرائتی همکاری داشتند آشنا کرد و من دروس مکاتبه ای آنها را شروع کردم و در آزمونها ،در سه سال متوالی رتبه دوم را در سطح ایران کسب کردم و کتابهای بسیاری به نویسندگی استاد قرائتی بعنوان جایزه دریافت داشتم که بعدها همه را به کتابخانه عمومی بخشیدم.در مسابقۀ نقاشی سیاه قلم هم رتبه دوم در شهرستان را آوردم ولی ادامه ندادم.

ما دیگر به نماز جماعت معتاد شده بودیم و ظهرها به محض رهائی از مدرسه به مسجد رفته پس از بوسیدن دستان مبارک امام جماعت پشت سر ایشان نماز می خواندیم( بر خلاف حالا ،مردم بخصوص بچه ها،برای روحانیون احترام زیادی قائل بودند) اما این مورد هم آقای جانفزا را راضی نمیکرد و برای ما بچه ها ،در مسجد کلاس قرآن گذاشته بود که در شبهای دوشنبه انجام میشد.

این قضیه مصادف شده بود با پخش سریال" صمد در بالاتر از خطر" و شبهائی بود که خانوادۀ ما برای دیدن سریال به منزل همکار پدرم میرفتند و من برنامه ام این بود که در پایانِ دورۀ قرآن از همان مسجد به منزل آنها بروم که دو سه هفته ای به همین روال گذشت و من همیشه دیر تر از دیگران میرسیدم تا اینکه یک روز کلاس قرآن برگزار نشد و من ساعت 4 بعد از ظهر مستقیما" به خانۀ آنها رفتم. مادر و خواهرِ بزرگتر فرخ ناز مشغول مرتب کردن خانه بودند و برادرش جهت خرید لوازم میهمانی بیرون رفته بود خلاصه من بودم و فرخ ناز و یک دنیا حرف که میتوانستیم بدون حضور دیگران بزنیم.

این موضوع برای من مزه خوبی داشت و من از آن پس تصمیم گرفتم هر دوشنبه به بهانۀ مسجد مستقیم به نزد فرخ ناز بروم و در پاسخ به خانواده ام به دروغ بگویم: " دوره برگزار نشد".( خدا مرا ببخشد).از آن پس من یک روان شناس خود ساخته شده بودم و در تمام مدت روی مخ خواهر بزرگم و مادرم کار میکردم تا به هر شکل ممکن آنها را مجاب نمایم به دیدن خانوادۀ فرخ ناز برویم تا بلکه منهم به مراد دلم برسم و در این کار بقدری موفق بودم که مادرم از مادر فرخ ناز خواسته بود او را به کمکش بفرستد و فرخ ناز روزهائی را در منزل ما بیتوته کرد که از بهترین روزها و خاطره انگیز ترینها برای من میباشد( عشق پاکی داشتیم).

چند روزی از برگشت فرخ ناز به منزلشان میگذشت که خبر جاری شدن سیلاب در شهرهای قوچان و بارندگی های مخرب در باجگیران و امثال آن به گوش میرسید و مردم در هول و هراس بودند. یک شب که در خواب ناز بودیم مردم در خیابان به جیغ و داد افتادند و فریاد میزدند که ناگهان شخصی محکم به درب منزل کوبید و گفت:" فرار کنید سیل میاد"! همه بیرون دویدیم و مادرم چادر خواهر کوچکم که فقط نیمی از بدنش را می پوشاند به سر انداخت و پا به فرار گذاشتیم در حین فرار به ما گفتند :یک رانندۀ تاکسی در خیابان تردد میکرده، دیده از سمت کال سیل وارد خیابان شده.!

یکی از همسایه ها یک خودروی "رامبلر" سفید رنگ داشت. ما را سوار کرد و به اتفاق خانواده اش در شهر چند دور گرداند و پس از مدتی برگشتیم دیدیم انتهای سیلاب در خیابان جاریست و لودرهای شهرداری مشغول گود کردن خیابان که خاکی بود هستند تا آب فرو کش کند و از طرف کوچه که منزل ما به آنهم راه داشت میشود تردد کرد که ضمن تشکر از همسایه به منزل رفتیم و بخیر گذشت.اما فردای آنروز همین دستاویزی شد که مادرم را مجاب کنم به دیدار مادر فرخ ناز برود شاید آنها در سیل مشکلی برایشان پیش آمده باشد که رفتیم و دیدیم در منزل نیستند از همسایه ها که پرس و جو کردیم گفتند بالای کوشک رفته اند( در شهر درگز قلعه ای مخروبه بود که به تل خاکی تبدیل شده و آن را کوشک میگفتند که بیشتر شبیه تپه بود)و این کوشک در نزدیکی منزل فرخ ناز بود . از آن که بالا رفتیم دیدیم در آن سرما همه زیر یک چادر که روی آن پلاستیک کشیده بودند نشسته اند مادرم بسیار از وضعیت آنها ناراحت شد و وقتی فهمید منزل آنها مقداری نم گرفته و میترسند خراب شود، همه را به منزل مان دعوت کرد و باز چند روز( تا خشک شدن رطوبت منزلشان)، من و فرخ ناز در جوار هم بودیم.

خودروی " رامبلر"
خودروی " رامبلر"

جماهیر شورویدوران عقدتلویزیون
۱۵
۱۲
ع.رامک
ع.رامک
افسر آگاهی ( کارآگاه) سابق و حراست مدار امروز
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید