روزهای متوالی میگذشت و من دیگر آن پسربچۀ شلوغ و پر سرو صدا نبودم ، دیگر دست از جنگهای خیابانی بین محلات که در پست "کودکی من( جنگاور کوچه ها) " راجب آن نوشته ام کشیده بودم .بلکه در آن زمان ماجراهای " بادبادک جاسوس" و " هوا شناس" که در پستهای قبلی نوشته ام اتفاق افتادند.در یکی از همین روزها برادرم دوچرخۀ نمره 24 آبی رنگ خودش را به من بخشید و من اولین کاری که کردم باز کردن نوار رنگ و رو رفته اش و شستن دوچرخه بود و بعد از آن مدام در حال دوچرخه سواری و پرسه زدن در محله و خیابانِ منزل فرخ ناز بودم و به هر بهانه ای سر از آنجا در می آوردم.

ماجرای " کودکی من( مارمولک) " هم در همین مقطع اتفاق افتاد که در پستی به همین نام منتشر نموده ام.
یک روز مشاهده کردم خیابان منزل فرخ ناز( که حالا در بالای شهر قرار گرفته بود) را بسته اند و از تردد خودروها و درشکه ها جلوگیری میکنند. یکی از همسایگان ما درشکه داشت و درشکه چی بود( درشکه بجای تاکسی بود و مردم بعنوان وسیلۀ عمومی از آن استفاده میکردند و متاسفانه همیشه وسط خیابان مقداری پِهِن ولو بود).
از او پرسیدم : چه شده که راه رو بستن؟ گفت: دارن آسفالت نو میکشن میگن شاه میخواد بیاد..! چند روزی طول کشید تا خیابانهای شهر باز شد و دیدیم که مسیری را با چیزی شبیه آسفالت اما خیلی نرم روکش کرده اند که میگفتند قیر است ولی قیر نبود.. نه بوی آن را داشت و نه چسبندگی اش را.!
مدتی بعد یک هلیکوپتر شینوک( دو ملخه) در آسمان پیدا شد و بعد از چرخ زدن در استادیوم بر زمین نشست در حالیکه گردوخاک زیادی برپا کرد. مردم که تا به حال هلی کوپتر واقعی ندیده بودند همه بطرف استادیوم دویدند و دور استادیوم حلقه زده به تماشا مشغول شدند که در همین وقت دو خودروی سیاه رنگ شیشه دودی از آن بیرون آمدند و هلیکوپتر دوباره پرواز کرد و مامورینی که از قبل در محل مستقر شده بودند مردم را متفرق کردند. روزهای دیگر هم چند بار هلی کوپتر آمد و خودرو و تجهیزات آورد.در نهایت یک روز در مدرسه به هر کدام از ما یک پرچم کاغذی کوچک دادند و گفتند موقع ورود شاهنشاه آنرا تکان بدهید و بلند جاوید شاه بگوئید. سپس ما را به صف و مرتب به خیابان فرمانداری بردند در حالیکه دو طرف خیابان های مسیر پر از جمعیت بود و خانه های اطراف را از سکنه خالی کرده ، پرده ها را کنار زده و چراغ اتاقها را روشن گذاشته بودند.
دقایقی بعد هلی کوپتری بر زمین نشست و بعد از آن جیپ ژاندارمری درگز که یکی از گروهبانان محلی راننده اش بود نمایان شد در حالیکه شاه روی آن ایستاده و دست تکان میداد .
برای مردم این خیلی غیر منتظره بود لذا با نهایت قدرت فریاد میکشیدند و جاوید شاه میگفتند طوری که صدای ما بچه ها در آن میان گم شده بود و اصلا شنیده نمی شد.
بعد از عبور شاه ما را نگه داشتند تا ساعتی بعد که دوباره به صف کردند و شاه در راه برگشت مجدد دست تکان داد و به استادیوم رفت و پرواز کرد و در این مدت اصلا از آن خودروهای ضد گلولۀ سیاه رنگ شیشه دودی استفاده نکرد و فقط همراهانش در آن خودروها بودند.

مادرم در میان کارورزانِ خود خانمی را به دوستی و همنشینی انتخاب کرده بود که فرزندانش تقریبا هم سن و سال من و خواهر و برادرانم بودندکه وضعیت مالی مناسبی نداشتند ولی انسانهای خونگرم و خوبی بنظر میرسیدند و گاهی مادرم درد دلش را به آنها میگفت و تقریبا از جریان زندگی ما اطلاع داشتند.
یک روز عمۀ آن خانواده ، ما را به روستایشان دعوت کرد و با اینکه هوا سرد و بارانی بود مادرم درشکه ای را کرایه کرد و ما به روستای آنها رفتیم . در بین راه به قطعه هائی فلزی و عجیب برخوردیم که نمی دانستیم متعلق به چه وسیله ایست . از درشکه چی پرسیدیم گفت هواپیمای روسی است که توسط آمریکائیها زده شده و سقوط کرده. با حرف های درشکه چی به یادم آمد که در سفری که به تهران داشتم در کبکان که در دامنۀ کوه الله اکبر قرار دارد تعدادی خودروی نظامی نیروی هوائی آمریکا بود و گفتند : پایگاه آمریکائیهاست .یعنی این هواپیما را آنجا زده بودند اینجا افتاده بود.لاشۀ هواپیما با روستائی که میرفتیم زیاد فاصله نداشت لذا به محض رسیدن و خستگی در کردن به اتفاق بچه های آن خانواده نزد هواپیما رفتیم و بعدِ کلی دید زدن درجه ها و نوشته های خارجیِ آن ، حسابی بازی کردیم. دم ظهر بود که برای نهار به خانه شان برگشتیم که دیدیم : به به! خانم خانه نان محلی مخلوط به اسفناج پخته و ما داغ داغ آنها را نوش جان کردیم.

چند مدت گذشت تا اینکه بالاخره سرو کلِۀ اولین تاکسی در شهر پیدا شد و شهر دارای یک تاکسیِ پیکان گردید. اما ما بچه ها دوست داشتیم درشکه ها در شهر تردد کنند چون وقتی در راه رفت و برگشت به مدرسه خسته میشدیم در قسمت پشت درشکه و خارج از دید راننده آویزان میشدیم یا برعکس می نشستیم و مسافتی را اینگونه می پیمودیم.
هیچگاه سوزشی که شلاق درشکه چی بر تنم وارد میکرد را فراموش نمی کنم. درشکه چی ها بقدری ماهر شده بودند که از طرز ایستادن و ازحالت چهرۀ ما می فهمیدند می خواهیم قاچاقی سوار شویم بنابر این گاهی شلاق بلندشان را به پشت درشکه میکوبیدند که بر سرو صورت یا بدن ما فرود میآمد و مجبور میشدیم آنرا رها کرده و چند قدمی دنبالش بدویم .
در یکی از همین روزها پدر فرخ ناز به تنهائی به منزل ما آمد که برای ما بسیار عجیب و خارج از انتظار بود چون هیچگاه بدون خانواده به منزلمان نیامده بود آنجا بود که در صحبتهای او با مادرم که در حال پذیرائی کردن بود شنیدم که مادرم مجدد از پدرم جدا شده و طلاق گرفته است.
پدرم که نظامی بود مرا بیشتر از فرزندان دیگرش دوست میداشت چون من پسر ته تغاری خانواده بودم. همیشه در خیابان راه رفتن مرا نگاه میکرد و می گفت : این پسر نظامی میشه ..باید بفرستمش مدرسۀ نظام! و این آرزوش بود.بنابر این با شنیدن قضیۀ طلاق مادرم و پی بردن به علت غیبتهای پدرم ناگهان دل تنگی من برای او از بین رفت و وابستگی عجیبی به مادرم پیدا کردم بطوریکه در آینده هیچ چیز باعث جدائی من از مادرم نشد الا همسرم.
در همان جلسۀ سه نفره که میان من و مادرم و پدر فرخ ناز برگزار شد ناگهان پدر فرخ ناز در میان بهت و حیرت من ، از مادرم خواستگاری کرد و مادرم با تندی او را رد کرد و گفت : از نظامی جماعت جز بدبختی چیزی ندیده است .