همکار پدرم مرد بسیار خوبی بود ولی در نظر مادرم فقط یک ژاندارم بود و او بخاطر رفتار پدرم، همۀ نظامیان را به یک چوب می راند و میگفت وقتی ژاندارم میبیند حالش به هم میخورد چه برسد به اینکه خواستگارش ژاندارم باشد.!
از آن پس رفت و آمدمان با خانوادۀ فرخ ناز کمتر شد و من فرخ ناز را دیر به دیر میدیدم و گاهی که در بازار یا نانوائی با هم روبرو می شدیم مسافتی را با هم طی میکردیم تا بیشتر در کنار هم باشیم.
معمولا" ما به موجب دعوت مشتریان و دوستان مادرم به روستاهای اطراف شهر هم میرفتیم و از نعمت باغهای اطراف هم بهره می بردیم گاهی هم برای زیارت به "شیلگان" از توابع لطف آباد می رفتیم و همیشه من در آنجا مدت ها به سنگهای داخل مقبره که شبیه بالش و متکا بود و میگفتند یک نفر در آنجا سنگ شده نگاه میکردم تا شاید اثری از شخص سنگ شده ببینم .
رفت و آمد ما به یکی از روستاها، باعث دوستی خانوادگی بین ما و خانوادۀ کدخدا شد و ما آنها را به منزلمان دعوت کردیم .یکی از افراد خانواده شان پسر بچه ای حدودا 9 ساله بنام موسی بود که با من هم بازی شد . آن شب، تنها سینمای شهر درگز(که بین ما بچه ها به سینما زحمتی معروف بودو هر یک شب در میان فیلم عوض میکرد) فیلم طوفان نوح را اکران کرده بود و نمایش میداد. خانوادگی راه افتادیم و سینما رفتیم و ما بچه ها طبق معمول در ردیف اول بالکن نشستیم و موسی را کنار خود نشاندیم غافل از اینکه او تا کنون سینما ندیده است.
تا زمانی که چراغها روشن بود و موزیک پخش می شد همه چیز خوب پیش میرفت اما به محض خاموش شدن چراغها و نمایش اولین صحنه که موج دریا و تلاطم آن را نشان میداد، موسی وحشت زده از جا برخاست و به عقب و بطرف خروجی فرار کرد در حالیکه فریاد میزد: سیل..سیل..سیل آمد.!! یک باره تمام سالن که غرق در سکوت بود از خنده منفجر شد. من به دنبال موسی دویده و او را در راه پله گرفته و بعد از آرام کردنش آهسته آهسته به سالن برگردانده و از زیر نگاه های تمسخر آمیز تماشا چیان عبور دادم در حالیکه برایش شرح میدادم که فیلم و پردۀ سینما و اینها چیستند و چگونه عمل میکنند.
جالب است که همین خانواده فرزندی داشت که خلبان هلیکوپتر بود و در آمریکا در حال آموزش پرواز بودو آن پسر با رفت و آمدهای ما سخت علاقه مند به خواهر بزرگم شده بود که در آن زمان ، دبیرستانی و عضو سازمان جوانان بود. او در یکی از سفرهایش به ایران ، به خواستگاری خواهرم آمد و مادرم گفت که بایستی پدرم را هم خبر کند و قول داد به محض حضور پدرم پذیرای آنها باشد.لذا به پدرم تلگراف زد و او را مطلع کردو ما نسبت به رضایت یا عدم رضایت پدرم هیچگونه درک و احساسی نداشتیم چون تماس تلفنی ممکن نبود که عکس العملش را بشنویم و موضوع، تلگرافی به اطلاعش رسیده بود.
چند روزی گذشت و در یک بعد از ظهر داغ تابستان که همه در خانه مشغول چرت زدن بودیم درب منزل را کوبیدند و خواهرم که بیدار و هوشیارتر از دیگران بود به راهرو رفته درب را گشود که ناگهان صدای سیلی محکمی به گوش رسید و بعد از آن پدرم وارد راهرو شد در حالیکه فریاد میزد : کس دیگه ای نبود در رو باز کنه ؟ تو باید بیای دمِ در؟ برادرم (بزرگتر از من ) از اتاقش بیرون آمد ببیند چه خبر شده ناگهان یک سیلی بر گوشش نواخته شد و پدرم فریاد زد کس دیگه ای نبود؟ مادرم بیرون رفت و گفت چیه؟ چی شده؟ که ناگهان یک سیلی هم به او وارد شد و دیگر پدرم به اتاق پذیرائی رسیده بود که بزرگترین برادرم از روی تخت بلندشد و پدرم با دیدن او که هم سن و سال پسر کدخدا بود انگاری داغش تازه شد و به طرف برادرم خیز برداشت و برادرم با یک جا خالی جانانه از زیر دستش فرار کرد و از درِ پشت به کوچه گریخت و پدرم بدنبالش شروع به دویدن کرد ولی نتوانست او را بگیرد و همین خروج از منزل باعث شد من به بهانۀ خرید نان به کوچه پریدم و یکی دو ساعت بعد برگشتم دیدم پدرم روی تخت نشسته در حال موعظه است و در نهایت گفت : من جنازۀ دخترم را هم روی دوش نظامی نمیذارم..! فهمیدم که پدرم از نظامی بودنِ خواستگار خواهرم ناراحت است.
مادرم مخالفت پدرم را به اطلاع خانوادۀ کدخدا رساند و غائله ختم شد ولی این موضوع در روحیۀ خواهرم که علاقه مند شده بود اثر منفی گذاشت بطوریکه درس و مدرسه را رها نمود و به اولین خواستگارش جواب مثبت داد در حالیکه علاقه ای به او نداشت . همسر خواهرم ساکن تهران بود لذا او را به تهران برد و مدتی از او اطلاعی نداشتیم.
قبلا اشاره کرده بودم که مادرم با خانمی دوست و هم نشین شده بود و برایش دردو دل میکرد و آن خانم فرزندانش هم سن و قدو قوارۀ ما بودند . در بین فرزندان آن خانم، ارشدترینش پسری هم سن برادر بزرگ من بود که در رفت و آمدهای خانوادگی و معاشرت با مادرم شیفتۀ مرام و رفتار مادرم در برخورد با حوادث و سختیها شده بود( این را بعدا" اعتراف کرد).آن پسر بطور پنهانی از مادرم خواستگاری کرده بود در حالیکه 20 سال از مادرم جوانتر بود و مادرم که از برملا شدن این موضوع شرم داشت و از برادرانم خجالت میکشید موضوع را کتمان کرده بود ولی به توسط نامه باهم در ارتباط بودند و تنها کسی که این موضوع را می دانست من بودم که انیس مادرم و نویسندۀ نامه هایش بودم.
یک شب برادرم بزرگم در حالیکه پاکت نامه ای در دست داشت بسیار عصبانی و برافروخته مادرم را صدا زد و نامه را نشانش داد و کلی سرو صدا کرد و گفت به آقا جان( پدرم ) میگم. مادرم فقط اشک میریخت و میگفت : به پدرتان ربطی نداره..ولی برادرم درکی از ربطی ندارد نداشت و نمی دانست که مادرم مدتهاست طلاق گرفته است.مدتی بعد پدرم بموجب تماس برادرم به درگز آمد تا ببیند چه اتفاقی افتاده است.
به محض آمدن پدرم نفسها در سینه حبس شدند و من به رخت خواب خود، در اتاق مشترک با برادرم پناه بردم . در همان عالم کودکی فکر میکردم حادثۀ تلخی در شرف وقوع است و هر آن ممکن است با افشاگری برادرم، پدرم مادرم را بکشد .بنابر این آهسته در زیر پتو اشک میریختم و کم کم گریه ام تبدیل به هِق هِق شد . گفته بودم پدرم مرا بیشتر از فرزندان دیگرش دوست داشت ؟ اینجا توجه اش نسبت به خودم را احساس کردم سرم را آهسته از زیر پتو خارج کردم دیدم پدرم داخل حیاط پشت پنجره ایستاده مرا نظاره میکند به محض دیدنش گفت: چه شده علی جان ؟چرا گریه میکنی؟در حالیکه اشکهایم را پاک میکردم با بغض گفتم : داداش به مامان تهمت میزنه..نسبت بد میده در حالیکه مامان هیچ گناهی نکرده..! از چهرۀ پدرم مشخص بود که ناراحت شد و دلش سوخت ولی چیزی نگفت و به کف حیاط خیره شد سپس با سرعت به داخل ساختمان رفت و رو به برادرم با صدای بلند فریاد زد: چی شده باز؟ این بازیا چیه؟
برادرم نامه را نشانش داد و موضوع را گفت و پدرم با عصبانیت نامه را پاره کرد و بطرف برادرم پرت کرد و گفت: من مادرتون رو طلاق دادم کاراش اصلا" به من ربطی نداره..! بعد هم وسایلش را برداشت و رفت در حالیکه برادرانم هاج و واج مانده بودند.
فردای آنروز بین برادرانم و مادرم یک نوع سکوت شبیه قهر حاکم شده بود لذا مادرم که تحمل رفتار آنها را نداشت و از طرفی نوعی شرم داشت وسایل منزل و سالن زیبائی اش را جمع کرد و به اتفاق من و خواهر کوچکم به منزل عمویش دربازارچۀ عیدگاه مشهد کوچ کرد و برای همیشه مرا از شهر خاطراتم جدا ساخت.
