عموی مادرم در مشهد( بازارچۀ عیدگاه نزدیک حرم مطهر) یک ساختمان چند طبقه داشت که بدلیل نزدیکی به حرم، مکان خوبی برای اسکان زائرین به حساب می آمد لذا اتاقهای آن را به زُوار اجاره میداد و کلا انسان خیری بود از این جهت تعدادی افراد فامیل را دور خود جمع کرده بود ( خداوند روحش را شاد کند) یک اتاق را که شبیه مغازه بود و به کوچه راه داشت به پسرش که حالت روانی خاصی داشت داده بودتا در آن زندگی و کاسبی کند و خودش مخارجش را میداد. زن عمو هم که زن از خود گذشته و صبوری بود با اینکه آن پسر ناتنی حساب میشد خدائیش خوب به او رسیدگی میکرد. دو اتاق هم در اختیار نوۀ عمو بود که به تازگی ازدواج کرده و با همسرش در آنجا زندگی میکرد و عمو یک مغازه هم به او داده بود تا در همان محل ساندویچ فروشی و امرار معاش کند.بنابر این پذیرفته بود که ما راهم اسکان دهد ولی از آنجا که قصد زیاد ماندن نداشتیم، تا سروسامان یافتن مان، در اتاقهای عمو و زن عمو و در کنار آنها به زندگی مشغول شده و اثاثیه مان را در انبار گذاشتیم.برادرانم هم بعدا به مشهد آمده بودند ولی تا چند سال آنها را ندیدیم.
دوران راهنمائی به سر رسیده بود و من باید در دبیرستان و در رشتۀ مورد علاقه ام ثبت نام میکردم.و من دوست داشتم در هنرستان صنعتی و در رشتۀ راه و ساختمان ادامۀ تحصیل دهم لکن هنرستان صنعتی در مشهد چندین خیابان دورتر از محل سکونت مان بود و مادرم راضی نشد دورتر از منزل به هنرستان بروم و میگفت: همین دبیرستان سر کوچه برو.. !
در ابتدای ورودی بازارچۀ عیدگاه یک دبیرستان پسرانه بود که فقط رشتۀ ریاضی فیزیک داشت و بس . هر چه به مادرم میگفتم این رشته تحصیلی رو نمی خواهم...گوشش بدهکار نبود و فقط غصۀ دوری راه را در نظر میگرفت. به ناچار قبول کردم و از آنجا که نمرات ریاضی ام در سالهای قبل بسیار عالی و همه 20 بودند بلافاصله در رشتۀ ریاضی فیزیک همان دبیرستان ثبت نام شدم .
حدود دو سه ماه از سال تحصیلی گذشته بود که یک شب مادرم که از منزل بیرون رفته بود دیگر به منزل نیامد و روز بعد به من گفتند مادرت یک خواستگار داشته و ازدواج کرده و وسایل و اسباب اثاثیه مان را بار یک خودرو کردند و مادرم آمد به اتفاق شوهرش سوار شد و من شوهرش را که همان پسرِ دوستِ مادرم بود را دیدم که همسر مادرم شده است و مادرم مشروط به وجود من و خواهرم در کنار آنها با او ازدواج کرده است. لذا از آن پس زندگی ما با پدر ناتنی ادامه یافت.

از مشهد مستقیما به شاهرود رفتیم چون پدر ناتنی ام در ذوب آهن شاهرود کار میکرد و آنجا منزلی اجاره کرده بود .شاهرود شهر باصفائیست که بین راه تهران_ مشهد و آزاد شهر( که در آن زمان شاه پسند نام داشت) قرار دارد بنابر این یک سمتش به کوهستان و جنگلهای شمال و سر دیگرش به کویر سمنان و یک طرفش به دشت استپی سمت مشهد منتهی میشود دارای آب و هوای متفاوت و دل پذیریست و مردمِ بسیار مهربان شبیه مردم شمال ایران را دارد و زبان و گویش بخصوصی هم دارند که بی شباهت به شمالی ها نیست.
در ادامۀ تحصیلم مجبور شدم در شاهرود هم در رشتۀ ریاضی فیزیک مشغول شوم و روز اول ،درس " جبر " داشتیم که آقای دبیر مرا پای تخته کشاند تا محک بزند ببیند در مشهد چه آموخته ام؟ لذا تا میتوانست سخت ترین قضیه ای را که تدریس کرده بود انتخاب کرد و پای تخته نوشت تا ثابت کنم.
در مشهد به من آموخته بودند، وقتی قضیه و مسئله مشکل بود با آوردن یک مثال ساده در کنار آن ابتدا به فهم خود کمک کنیم و سپس از روی آن ، قضیۀ مشکل را حل و ثابت کنیم . بنابراین من هم با اطمینان خاطر و با صدای بلند گفتم: در اینجا ما یک مثال میزنیم ...! که ناگهان کلاس با خنده ترکید و دبیر محترم پوزخند معناداری زد و با تمسخر گفت: مثال میزنی؟؟؟!!این چرتها رو بهتون یاد دادن؟؟؟! و بعد قضیه را ثابت کرد و به جرات میتوانم قسم بخورم هیچ کدام از دانش آموزان در آن روز قضیه را نفهمیدند و این در نگاه شان به تخته سیاه مشخص بود ولی طوری برخورد کردند که انگاری فیلسوف هستند.
در شاهرود با دوست پدر ناتنی ام که از همکاران نزدیکش و مهندس ذوب آهن بود آشنا شدم انسان بسیار فرهیخته ای بود و شعر میگفت که شرحش را در پستی تحت عنوان " گلی که نشکفته پر پر شد " منتشر کردم .یکسال گذشت ودر سال دوم، زمزمه های آشوب به انقلاب رسید و مردم در خیابانها به تظاهرات پرداختند و اعتصابات شروع شد .کارگران و کارمندان به سر کار نمی رفتند( ولی حقوق شان قطع نشد) معلمین هم به تبعیت از جریان انقلاب کلاسها را تعطیل میکردند و بچه ها همراه بزرگترها به تظاهرات و راهپیمائی میپرداختند حتی اگر مخالف انقلاب هم بودی ممکن بود در کنار خیابان و در راهِ رفتن به منزل با آشوب و درگیری مواجه شده و دستگیر یا زخمی یا حتی کشته شوی.و این موضوع تا پایان سال 1357 به طول انجامید و در پایان سال در حالیکه سال سوم دبیرستان را پشت سر میگذاشتم چند امتحان فُرمالیته بابت خالی نبودن عریضه گرفتند و بدون اینکه سواد کافی داشته باشیم با نمره های کذائی قبول مان کرده و راهی سال بالاتر نمودند.

در جریان انقلاب و در هیاهوی آشوب، با پیگیری های مادرم ، متوجه شدیم خواهرم به تازگی زایمان کرده ولی از طرف خانوادۀ شوهرش تحت فشار قرار گرفته و چون با خانوادۀ همسرش زندگی میکند استقلال و حال و روز خوشی ندارد و مادرم ازین بابت بسیار ناراحت بود.
. پدر ناتنی ام که اعتصاب کرده و سرِ کار نمی رفت وقتی نگرانی و ناراحتی مادرم را دید طاقت نیاورد و خود را در اختیار مادرم گذاشت تا هر چه میگوید انجام دهد و مادرم از او خواست به تهران بروند. مادرم با من و پدر ناتنی ام همراه شدیم و به تهران رفتیم . صبح زود ، هنوز بوی سوختگی لاستیک از شب قبل در هوای تهران به مشام میرسید که به کوچه ای که منزل خواهرم در آن قرار داشت وارد شدیم و مادرم آهسته پشت شیشۀ یک پنجره را کوبید . لحظه ای بعد خواهرم پشت پنجره آمد و با اشک و آه با مادرم سخن گفت ناگهان مادرم طاقتش طاق شد و گفت بچه ات را بردار برویم .
خواهرم نوزاد خود را که در قنداقه پیچیده بود از پنجره به مادرم داد و مادرم آنرا زیر چادرش پنهان کرد و همگی ابتدای کوچه رفته منتظر شدیم تا خواهرم هم به ما پیوست . بلافاصله به ترمینال رفته و سواربر اتوبوس شده تهران را ترک کردیم.حال خواهرم با فرزندش نزد ما بود و همه خوشحال بودیم.

خوشحالی مان دیری نپائید . یکروز که در خانه نشسته بودیم درب را کوبیدند و من طبق معمول رفتم درب را باز کنم به محض گشودن ،یک سیلی محکم به صورتم خورد که سرم به عقب برگشت با تعجب نگاه کردم برادر بزرگم بود که یک پایش را هم لای در گذاشته بود که بسته نشود و پشت سرش به ترتیب پدرم و یک غریبه( که بعدا" فهمیدم برادر دامادمان است) و در نهایت زن بابایم ایستاده بودند خانمی هم در خودرو نشسته بود که بعد فهمیدم همسر برادرم است. به محض کتک خوردن من و باز شدن راه عبور همه داخل شدند و با مادرم و پدر ناتنی ام درگیر شدند . پدر ناتنی ام که تنهائی نمی توانست از پس آن تعداد برآید به سر کوچه دوید درب منزل آشنایان خود را زد و از شانس خوب او تعدادی از دوستان و فامیلش در آن منزل حضور داشتند به محض شنیدن موضوع همه وارد معرکه شدند و درگیری جدی شد . در همین حین برادرم که به تحریک خانوادۀ دامادمان وارد این ماجرا شده بود وقت را مناسب انتقام یافت پیت نفت را برداشته در اتاقها و روی اثاثیه مان نفت ریخت تا آتش بزند.دیگر ماندن جائز نبود به خیابان دویدم و خود را به کلانتری که بسیار نزدیک بود رساندم . نگهبان که سربازی ارتشی بود اجازۀ ورود نداد و هرچه فریاد زدم گفتم: خانه مان را آتش میزنند! هیچکس توجه نکرد و انگار یک اتفاق عادیست.( البته در بحبوحۀ انقلاب و در حالیکه هر روز چند جا را به آتش میکشیدند این طبیعی می نمود).به ناچار برگشتم و دیدم درگیری خاتمه یافته و برادرم موفق به آتشسوزی نشده ولی خواهر کوچکم را به گروگان گرفته اند و با خود برده اند و قرار شده بود برای برگرداندن خواهر بزرگم از طریق دادسرا اقدام کنند.
صبح روز بعد همه به دادسرا رفتیم و دادگاه خانواده تشکیل شد و قاضی پس از اینکه نظر من و خواهر کوچکم را جویا شد رای داد که ما نزد مادرمان بمانیم ولی خواهر بزرگم با بچه اش را به خانوادۀ همسرش سپرد که به تهران ببرند.