برای انجام مسئولیتی به یکی از روستاهای راز و جرگلان مامور به خدمت شدم و بایستی حداقل یکسال در آنجا انجام وظیفه میکردم .مردم روستا ترکمن و بسیار باصفا و دوست داشتنی بودند ولی روستایشان در نهایت فقر بود ..نه آب لوله کشی داشت و نه برق و نه حمامی که روشن باشد.اولین روزهای استقرارم پیامی رسید و من برای شرکت در جلسه ای به مرکز بخش فرا خوانده شدم. متاسفانه خودروی اداره خراب بود و من وسیلۀ دیگری در اختیار نداشتم با یک کامیون ( ماک) عبوری تا دوراهی رفتم و از آنجا با لندرور یکی از ادارات که عازم ماموریت بود به مرکز بخش رفتم .جلسه تا ظهر طول کشید و پس از صرف نهار راه افتادم تا به محل خدمتم برگردم اما باز هم با مشکل نبود وسیلۀ نقلیه مواجه شدم با یکی از همکاران تا دوراهی آمدم ولی از دو راهی به بعد اصلا ماشین نمی آمد از یکی پرسیدم "_تا تنگه ترکمن چقدر راهه؟ گفت : زیاد نیست دو سه کیلومتری بیشتر نیست ( که بعدا فهمیدم حداقل ده دوازده کیلومتر بوده است).راه افتادم و با خودم گفتم: دو سه کیلومتر که چیزی نیست از میانبر میرم یکی دو ساعته میرسم.! با این خیال راه افتادم و از درون یک رودخانۀ فصلی که کم آب شده بود میانبر زدم و از جاده خارج شدم هر چه بیشتر میرفتم کمتر میرسیدم سه کیلومتر بنظرم سی کیلومتر شده بود خوبیش این بود که در حواشی رودخانه بعضی جاها چشمه های آب زلال وجود داشت که خود را سیراب میکردم وگرنه در آن هوای داغ تابستان بایستی غزل خداحافظی را می خواندم. دم غروب بود که به باغهای اطراف روستا رسیدم که تا روستا حداقل یکی دو کیلومتر فاصله داشت شدیدا احساس گرسنگی میکردم و قند خونم افت کرده بود و حتما بایستی یک چیز شیرین میخوردم وگرنه از حال میرفتم از دیوار یکی از باغها داخل را نگاه کردم انگاری باغ انگور بود پسر بچه ای در آنطرف دیوار مشغول بازی بود صدا زدم: پسرجان ! جوابم را نداد یادم آمد آنها ترکمن هستند و مسلما زبان مرا نمیفهمند ترکمنی بلد نبودم ولی کمی زبان ترکی یاد گرفته بودم فریاد زدم : هی اوغلان! اینبار پسربچه نگاه کرد نمیدانم به خاطر زبان ترکی بود یا فریادی که زدم .اشاره کردم و گفتم: گَل ..گَه بورا ! آمد جلو و بدون اینکه چیزی بگوید برو بر مرا نگاه کرد مثل اینکه تا آن موقع کسی را با لباس نظامی آنقدر درب و داغان ندیده بود..گفتم: _ بیر خوشه اوزوم گَتِر. ! دیدم همینطور ایستاده مرا نگاه میکند فکر کردم نمیفهمد چه میگویم دوباره گفتم: دِمَن اوزوم ایستیرم..حالی اولَسَن یا یو.! بندۀ خدا سرش را پائین انداخت و رفت .خودم را لعنت کردم چرا اینجوری صحبت کردم و توی این افکار غوطه ور بودم که دیدم با چند خوشه انگور های درشت و رنگارنگ برگشت انگار درب بهشت را به رویم گشوده بود از همان طرف دیوار میخواستم در آغوش بگیرم و ازش تشکر کنم مقداری پول از جیبم خارج کردم به طرفش گرفتم و گفتم: بویور! نگاهی کرد و در حالیکه انگورها را به دستم میداد با لهجۀ شیرین و دلنشینی گفت : پولی نیست که شما مهمانید.! تازه فهمیدم تا به حال هرچه زور میزدم ترکی با او صحبت کنم بی دلیل بوده و او فارسی را از منهم بهتر بلد بود .(.بعد ها معلمین روستا به من گفتند تمام بچه های ترکمن قبل از شروع کلاس اول ابتدائی سه ماه زبان فارسی می آموزند).!
با خوردن انگور ها جان تازه ای گرفتم و این مسئله باعث شد از آن به بعد که تپه ماهور بود هم به راحتی راهم را ادامه دهم هوا دیگر تاریک شده بود و من زیر نور کمرنگ ماه راهم را پیدا میکردم از یکی از تپه ها که سرازیر شدم ناگهای پایم در گودالی فرو رفت بیرون آوردم دو قدم دیگر که برداشتم در گودال ی با عمق حداقل یک متر افتادم که به زحمت خارج شدم و برای بیرون آمدن از آن دستم را به تیرکی که کنار گودال بود گرفتم وقتی خارج شدم آن تیرک بنظرم خیلی عجیب آمد کنده کاری های خیلی عجیبی داشت و مانند چوب خطهای قدیمی روی آن علامت گذاری و روز شماری کرده بودند تعداد تیرکها زیاد بود و در جای جای این زمین فرو کرده بودند و هر کدام کنده کاری بخصوصی داشت انگار از قبیلۀ سرخپوستها عبور کرده بودم به راه خودم ادامه دادم دقایقی بعد به محض رسیدن به اتاقم از شدت خستگی خوابم برد صبح که از خواب بیدار شدم ماجرا را برای همکارم تعریف کردم قهقهه می زد و می خندید ابتدا فکر کردم برای ترکی صحبت کردنم میخندد ولی بعد فهمیدم خنده اش به خاطر گودالها بوده علت را که پرسیدم گفت: _ اونجا قبرستون کهنۀ روستاست و اونایی که توش افتادی قبر بوده اون تیرَکا هم نشونۀ اسم و علامت مرده ها و تعداد سالیه که مردن و ...!