اهواز که بودیم رزمنده های آبادانی که برای بردن تدارکات و همراهی کردن نیروها به اهواز می آمدند با لهجۀ شیرین خودشان جوک هائی در حال و هوای خانه های شهر اهواز ( که دیوارهای کوتاهی داشتند) و رود کارون و ازین قبیل میگفتند که با گذشت سالها هنوز در خاطرم مانده و به نظر من به شنیدنش می ارزد بنابراین چند تائی از آنها را که قابل گفتن است برایتان بازگو میکنم امیدوارم شاد شوید:
_یه روز صبح زود یکی که با قطار اومده بود سوار تاکسی شد و بعدِ یه مسافت طولانی پیاده که شد هزار تومن داد دسِ راننده و گفت :"باقیش مال خودت!"راننده تاکسی خیلی ناراحت شد چپ وچپ نیگاش کِرد و گفت: سر صُبی خر گیر آوُردی؟ مسافره گفت: آقا چرا توهین میکنی؟ سر صُبی خودت خر گیر آوُردی...!
_یه روز یه نفر داشت با ماشینش توو خیابون دور دور میکرد که یهو یه موتوری "وِسپا " با سرعت زیاد ازش سبقت گرفت و همیطو که رد میشد بلند داد زد و گفت:"وولِک وسپا روندی؟" اینو گفت و بسرعت دور شد . چار راه بعدی که رسیدن ماشین سواره دید همون موتور وسپائه تصادف کرده رانندش پخش زمین شده رفت بالا سرش گفت : برا چی پرسیدی وسپا روندُم یا نه؟ راننده موتور با بی حالی گفت: مُخاستُم بُپُرسُم ترمزش کجاس؟
_یه روستایی ساده دل به شهر اومد و خونۀ ویلایی گرفت و رفت توو نَخِ مردم تا آداب ِ شهری رو یاد بگیره..یه روز با بَچَش توو حیاطشون توپ بازی میکرد که توپشون افتاد توو حیاطِ همسایه.. همسایه هم با عصبانیت توپو ورداشت آوُرد دمِ در و گفت:_اگه یه بار دیگه توپتونو بندازین توو خونۀ ما، پارَش مُکُنُم.روستایی چیزی نگفت اما یه روز که همسایه داشت توی حیاطشون با بچش بازی میکرد و اونو بالا و پایین مینداخت باد شدیدی اومد و بچه رو پرت کرد توو حیاطِ خونۀ روستائیه اونم با عصبانیت بچه رو ورداشت رفت درِ خونۀ همسایه گفت: عامو اگه یه بارِ دیگه بچتونو بندازین خونۀ ما ، پارَش مُکُنُم...!
_یه کوسه بود هرسال یه بار میومد توو رودِ کارون یه نفر رو میخورد میرفت تا سال دیگه..مردم جمع شدن گفتن: بهتره هرسال خودمون یکی رو انتخاب کنیم بندازیم بخوره بِرِه..گشتن یه معتاد بی خانمون پیدا کِردن انداختن برا کوسه اونم گرفت و بُردش ..سال بعد که سرو کلۀ کوسهِه پیداش شد دوباره یه معتاد بی خانمونِ دیگه رو انداختن جلوش اما کوسه اونو نخورد و تُف کرد گفتن: " پس چرا نخوردیش؟" گفت: "برا اینکه پارسالم یکی ازینا بهم دادین تلخ بود نتونستم بخورم .!"
_یه روز صبح یه الاغ پالون شده اومد جلو پاسگاه وایساد نگهبان که دید الان رئیس میاد و این خر راهشو بسته اونو هل داد کنار و در حین هل دادن گفت برو الان رئیس میاد ..وقتی دید الاغه کنار نمیره عصبانی شد و چنان هلش داد که پالونش افتاد ..نگهبان تا این صحنه رو دید کتش رو در آورد و با عصبانیت گفت:"واسه من لخت می شی؟"!