خواندن خبری مبنی بر اینکه :" جوانی برزیلی با جراحی خود را به شکل سگ در آورده است" مرا شوکه کرد و به یاد آوردم زمانی را که تنها مونس من در 4 سال دوران تنهائیم" یک سگ" بود و من چنان مجذوب رفتار انسان گونۀ آن سگ شده بودم که گاهی از خود می پرسیدم: آیا ممکن است روح انسانی در کالبد این سگ حلول کرده باشد؟
در احوالات و علایق فردی آن سگ دقیق شدم در نهایت این موضوع مرا به نوشتن "داستان مردی که سگ شد" واداشت:
چند روزی بود کسل و کم حوصله ار خواب بیدار میشد. اصلا پاییز فصل بی حوصلگی اش بود.آن روز هم با همین حال و هوا از رختخواب بیرون آمد، از پنجره نگاهی به آسمان انداخت، روزی آفتابی و صاف بود.برای بسیاری از مردم روز قشنگی بنظر میرسید اما برای او فرقی با روزهای تکراری قبلی نداشت.
تخم مرغی را داخل ظرف پر از آب انداخت و آنرا روی اجاق گذاشت تا آب پز شود.علاقۀ زیادی به زردۀ تخم مرغ آب پز داشت و این تنها چیزی بود که هنوز توجه اش را جلب میکرد.شاید به این خاطر که او را به یاد کودکی اش می انداخت وقتی که مادرش با عشق فراوان صبحانه اش را آماده میکرد و پدر برایش نان تازه میآورد.
خیلی وقت بود سراغی از پدر و مادرش نگرفته و احوالی از آنها نپرسیده بود اما این موضوع ناراحتش نمیکرد راستش میل چندانی به ارتباط با آنها نداشت.
بااینکه زردۀ تخم مرغ را خیلی دوست داشت صبحانه اش را با بی میلی خورد.تنهایی را دوست داشت اما مدت زیادی تنها بودن به کسالتش افزوده بودمخصوصا تنها ماندن در خانه کلافه اش میکرد به همین خاطر بعد از صبحانه لباس گرم پوشید و از خانه بیرون زد.
مدتی در خیابان بالا و پایین رفت و در نهایت روی یکی از نیمکتهای پارک انتهای خیابان آرام گرفت و مدتی نشست و به فکر فرو رفت. با خود می اندیشید زندگی اش تا به کی ادامه خواهد یافت؟ چند سال دیگر باید تحمل کند؟و...
ناگهان صدایی افکارش را به هم زد به سمت صدا برگشت و نگاه کرد. دختر بچه ای که عروسکش را تا مقابل چشمان او بالا آورده بود گفت: " این گُلیه"سپس با لبخندی پرسید:_ اسم شما چیه؟
نگاه بی تفاوتش را با نگاه دختر بچه گره زد و دخترک ناگهان عروسکش را چنان در آغوش فشرد که صورت آن در لابلای موهای سیاه و مواجش فرو رفت و بدون اینکه حرف دیگری بزند برگشت و بسرعت دور شد.
او دوباره در افکارش فرو رفت و با خود گفت:" اسمم چیه؟ _طالب!
بعد پوزخندی زد و گفت:" اینم اسمه رو من گذاشتن؟ " و یادش آمد دوستانش در مدرسه او را مسخره میکردند و میگفتند:_ هی طالبی !خربزه کارِت داره...و به شوخی بی مزه و لوس خودشان می خندیدند و کرکر خنده شان بلند میشد.
ناگهان در انبوه بوته های حاشیه دیوار پارک و درست روبروی خودش سگ ولگردی را دید که انگار قصد دارد به سمت او بیاید. همانطور که روی نیمکت نشسته بود خم شد و سنگی را برداشت و به سمت سگ پرتاب کرد و گفت: " گم شو!"و سگ در چشم به هم زدنی پنهان شد.
بچه ها کم کم برای بازی به پارک می آمدند و لحظه به لحظه به جمعیت و سرو صدای پارک اضافه میشد و این موضوع آرامش او را برهم میزد پس تصمیم گرفت به خانه برود.از جا برخاست و قدم زنان از کنار زمین بچه ها گذشت. در همین حین پسربچه ای که روی تاب نشسته بود سرش را برگرداند و گفت: " آقا ببخشین! میشه یه هُل بدین؟" اما وقتی نگاه غضبناکش را دید سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت انگار از حرف خود پشیمان شده بود.
در حالی که از نزدیکی استخر پارک میگذشت و دور میشد ناگهان صدای افتادن چیزی در آب را شنید و به دنبال آن صدای جیغ زنی که کمک میطلبید. برگشت و بچه ای را دید که درون آب استخر افتاده و زنی که انگار مادرش بود در کنار استخر سروصدا میکرد.خواست برگردد و کمک کند اما با دیدن دو مرد دیگر که به طرف استخر می دویدند منصرف شد و با خود گفت:"خب ، کمک داره میرسه من دیگه چرا لباسمو خیس کنم؟"و با اینکه او به صحنه نزدیکتر بود به راهش ادامه داد اما فکر آن بچه و مادرش ذهنش را مشغول کرده بود بنا بر این به خیابان که رسید بدون توجه به اطراف از آن عبور کرد .ناگهان ضربه ای شدید او را به هوا پرتاب کرد . با صورت بروی زمین آمد و درد شدیدی تمام وجودش را فرا گرفت . چشمانش آسفالت خیابان و خط کشی های سفید رنگ آنرا میدید اما نمی توانست سرش را بلند کند یا دست و پایش را تکان دهد .
کم کم رنگ آسفالت قرمز میشد و او کسانی را میدید که به طرفش میدوند و فریاد میزنند اما صدایشان را نمی شنید انگار جهان در سکوتی عمیق فرو رفته بود.ناگهان احساس کرد سبک شده و بخودی خود برمیخیزد و مانند بادکنکی آهسته بالا میرود.وقتی بدن خودش را دید که غرق در خون روی زمین افتاده فکر کرد خواب میبیند. نیرویی عجیب و قوی او را به سمتی کشید و همه چیز در تاریکی مطلق فرو رفت اما زمانی نگذشته بود که دوباره همه جا بسیار روشن شد بطوریکه چشمانش را که باز مانده بود فورا بست سپس به آرامی آنها را گشود .ابتدا گمان کرد بر اثر تصادف بی هوش شده و حال به هوش آمده ودر بیمارستان است اما وقتی به دقت نگاه کرد خود را در پناه بوته زار و کنار دیوار پارک دید.
با خود گفت : "چرا بجای بیمارستان مرا کنار دیوار پارک آورده اند؟" با دیدن نیمکتی که ساعتی قبل روی آن نشسته بود به یاد آورد آنجایی که او را رها کرده اند همان جایی است که آن سگ ولگرد را دیده بود. تلاش کرد از جا برخیزد اما پایش به شدت درد میکرد انگار کسی با چیزی به سختی یک تکه سنگ بزرگ به آن کوبیده بود. برای بلند شدن از دست هایش کمک گرفت و آنها را مقابل خود روی زمین تکیه داد تا بلند شود ناگهان از وحشت بر جای خود میخکوب شد . ناخن هایش تیز و بلند و دستهایش پر از مو شده بودند و اصلا شبیه دست انسان نبودند بلکه شبیه دست حیوانی مثل گرگ یا سگ و امثال آن بود .به هر حال از جا برخاست اما نمیتوانست کاملا راست بایستد بلکه بایستی بصورت چهار دست و پا راه میرفت .
با اینکه پای راستش به شدت درد میکرد ، لنگان لنگان و بصورت چهار دست و پا خود را به نزدیکی استخر پارک رساند .شانس آورده بود که هوا رو به تاریکی میرفت و پارک خلوت شده بود .به استخر که رسید دستش را دراز کرد تا آبی به صورتش بزند ناگهان عکس همان سگی را که با سنگ زده بود در آب دید. فورا خود را عقب کشید و دورو برش را نگاه کرد اما سگ را ندید دوباره روی آب خم شد باز عکس سگ را دید که دستش را به طرفش دراز کرده ،با تکان دادن دستش به واقعیت بسیار تلخی پی برد . آن عکس درون آب عکس خودش بود .بدنش سست شد و آهسته نشست . او کتابهایی در بارۀ مسائل ماورالطبیعه و غیره مطالعه کرده بود و جایی در مورد اینکه ارواح انسانها ممکن است بعد از مرگ در اجسام دیگر و یا در جسم حیوانات وارد شوند مطالبی خوانده بود.هرچند باور نداشت ولی با خود گفت:"آ یا این حقیقت داره؟ نکنه من مرده باشم و روحم در جسم سگ رفته باشه؟"
از این فکر خود ترسید و دوباره با سرعت به پشت بوته های انبوه برگشت و در پناه دیوار جا گرفت و همانجا شب را به صبح رساند.
اول صبح درد پایش خوب شده بود و میتوانست بصورت چهار دست و پا راه برود بنابر این به سمت دروازۀ پارک رفت تا به خانه برگردد.به نزدیک دروازه که رسید نگهبان از دور او را دید و تکه چوبی را که در دست داشت به طرفش پرتاب کرد و با فریاد گفت:" چخه پدر سگ ! گم شو !"
برگشت و بسرعت بطرف بوته ها و پناهگاه خود دوید و همانطور با خود غرولند میکرد و میگفت :" دنیا رو ببین! من به اون سگ بیچاره فقط گفتم :گم شو!ولی این هم گفت :چخه ! یعنی منو سگ فرض کرد و هم به پدرم توهین کرد."اینها را گفت اما صدای خودش را نشنید بلکه فقط صدایی شبیه غرش و زوزۀ سگ را میشنید.
وقتی به پناهگاهش رسید تصمیم گرفت که تا شب همانجا بماند و شب هنگام به خانه برود و خودش را سرزنش کرد که چرا شب گذشته به خانه نرفته است.
از لابلای بوته ها عبور و مرور مردم را نظاره میکرد و خودش را سرگرم کرده بود که دید پسر بچه ای روی نیمکت ِ روبرو نشست . همان نیمکتی که دیروز خودش روی آن نشسته بود.
پسربچه کیف مدرسه اش را از دوشش برداشت و روی نیمکت گذاشت.ساندویچی از آن بیرون آورد و گازی به آن زد و گفت:" اَه بازم تخم مرغ آب پز؟! زردۀ تخم مرغ آب پز از گوشۀ ساندویچ دیده میشد و دل طالب را که بشدت گرسنه بود آب میکرد. آرزو کرد : ای کاش آن پسربچه ساندویچش را بیندازد. با این فکر آهسته از پشت بوته ها بیرون آمدپسربچه او را دید . دلسوزانه و با نگاهی مهربان او را نگاه کرد و تکه ای نان از ساندویچش کند و به طرف او گرفت و گفت: " بیا کوچو کوچو کوچ!"طالب زیر لب گفت :" آخه منم اسم دارم اونم اسم باین قشنگی ...چرا منو کوچو صدا میکنی؟". این بار نیز صدایش شبیه زوزۀ سگ بود پس دیگر چیزی نگفت و آهسته جلو رفت پسر بچه تکه نان را برایش پرت کرد .آنرا خورد و منتظر ماند تا از تخم مرغ هم چیزی به او بدهد اما پسرک با یک گاز بزرگ تمام تخم مرغ را خورد و باز هم تکه ای نان برای او انداخت.
طالب خیلی غمگین و ناراحت شد به یاد مادرش افتاد که چگونه تخم مرغها را با وسواس زیاد مطابق میل او می پخت که زرده اش شُل و وارفته نشود. به یاد پدرش افتاد که صبح زود در صف نانوایی می ایستاد تا نان تازه برایش بیاورد. ناگهان دلش برای آنها تنگ شد.
بالاخره از شدت ضعف و خستگی خوابش برد . در خواب پدر و مادرش را دید که در دور دستها هستند و هرچه میدود به آنها نمیرسد و هر چه صدا میزند ، آنها نمی شنوند. با صدای هق هقِ خود از خواب بیدار شد. گونه هایش خیس شده بودند . امید تازه ای پیدا کرد با خود گفت:" معلومه که من هنوز کاملا سگ نشده ام چون سگها گریه نمیکنن ولی من خواب دیدم و گریه کردم."
بسیار تشنه اش شده بود و هق هق گریه گلویش را خشک کرده بود تصمیم گرفت بطوریکه زیاد جلب توجه نکند به کنار استخر برود تا کمی آب بنوشد. از پشت بوته ها بیرون آمد . پسر بچه ای که روی نیمکت نشسته بود اکنون رفته بود پس کسی مزاحمش نمیشد. آهسته از کنار زمین بچه ها گذشت بچه ها را دید که مشغول تاب بازی هستند و باز هم پسرکی تنها روی تاب نشسته بود . با خود گفت :" کاش انسان بودم و این پسر را تاب میدادم!".و باز هم غمگین تر شد.
به کنار استخر که رسید کودکی را دید که مشغول بازی بود و مادر او را دید که چند متر دورتر در حال صحبت کردن با تلفن همراهش است و از کودک خود غافل شده خواست تذکر دهد و به کودک و مادراو بگوید که بازی در کنار استخر خطرناک است اما نتوانست چون بجای کلمات از گلویش غُرشی خارج شد.
کودک از غرش سگ ترسید و تعادلش را از دست داد و با سر به درون آب افتاد و مادر که ناگهان بخود آمده بود جیغ بلندی کشید.
طالب دیگر صبر نکرد و بلافاصله درون آبِ بسیار سردِ استخر پرید و هر طور بود با دست و پا زدن های بسیار خود را به کودک رساند و پشت یقه لباسش را به دندان گرفت و با زحمت زیاد کشان کشان او را به کنار استخر آورد. تا آن موقع نگهبان پارک و یک مرد دیگر هم رسیده بودند . دست انداختند پسرک را از آب بیرون آوردند. مرد دستش را دراز کرد و می خواست به طالب کمک کند تا از استخر بیرون بیاید ، نگهبان فریاد زد:" دست نزن...سگ نجسه.!" و رفت تا تکه چوبی بیاورد و او را بیرون بکشد.
طالب همچنان دست و پا میزد و سرمای آب بدنش را کرخت کرده بود و ضعف ناشی از گرسنگی بر سستی اش می افزود . مقدار زیادی آب خورده بود و کم کم آب وارد ریه اش میشد. نگهبان چوب بلندی را آورد و با تکیه دادن آن به بدنۀ استخر ، طالب را بیرون کشید اما طالب که دیگر نای حرکت نداشت و نمی توانست بدرستی نفس بکشد کنار استخر افتاد و آب از دهانش سرازیر شد.
مادر آن کودک در حالیکه پتوی نگهبان را دور پسرش می پیچید گفت:" شما رو به خدا به این سگ کمک کنین اون جون بچه مو نجات داد..!" اما نگهبان و مردمی که رفته رفته بر تعدادشان افزوده می شد فقط نگاه می کردند و طالب از نگاه آنان فهمید که هیچکس حاضر نیست به یک سگِ در حال مرگ کمک کند چون از نظر آنها سگ موجودی نجس بود.آرزو کرد: کاش دوباره بمیرد شاید روحش به کالبد انسانی اش برگردد! با این امید چشمانش را بست .
وقتی آنها را دوباره باز کرد نور شدید آفتاب که از پنجره به درون اتاق می تابید چشمانش را سوزاند. با پشت دست آنها را مالید و باز کرد اولین چیزی را که دید پشت دستش بود که کاملا شبیه دست یک انسان بود ..به سرعت هر دو دستش را مقابل چشمانش گرفت بله اشتباه نمی کرد . او دوباره انسان شده بود . نیم خیز شد و از جا برخاست و با دیدن رختخوابش تازه فهمید تمام ماجرایی که بر سرش آمده خوابی بیش نبوده است.
قبل از هر چیز با عجله به سراغ تلفن رفت و شمارۀ خانۀ پدرش را گرفت..همینکه صدای مادرش را شنید اشک پهنای صورتش را پر کرد.
پ ن : درمدت زندگی در کنار سگی که همراه و همدم من بود در طول 4 سال تنهائیم، شاهد ناله های شبانه و حالتی شبیه گریه و دست و پا زدن و دویدن در آن سگ بودم که همگی در هنگام خوابش اتفاق می افتاد و مشخص بود خواب میبیند( شاید خواب زندگانی انسانی اش را... )ضمنا زردۀ تخم مرغ آب پز را هم خیلی دوست داشت..لذا این داستان بر اساس احساس آن سگ نوشته شد.