مدتیه که معده ام بد جوری به هم ریخته ، هرچی میخوردم خارج نمیشد.مونده بودم این همه کجا میرن و چطور جذب بدنم میشه...معده ام بسیار سنگین شده و بی حال و بی حوصله شده بودم گاهی سردرد میشدم گاهی معده درد ، خلاصه اوضاع قاراشمیش شده بود مصرف قرص آهن و کلسیم و کم کاری تیروئید هم مزید بر علت بود. ناچار به تکنسین داروخانه ای مراجعه کردم و مشکلم رو گفتم و او " بیزاکودیل " رو معرفی کرد.

.وقتی اونو بهم داد و گفت مشکلت رو حل میکنه.. موندم این موجودی که شعاع دایره اش به یک میلیمتر نمیرسد و اصلا تمام طول و عرض و ارتفاعش روی هم دو میلیمتر هم نمیشود چطور میخواهد مشکلم را حل کند؟..داروخانه شلوغ بود و نمیشد این چیزها رو پرسید..مردی داخل صف صندوق داروخانه بود وقتی مرا در آن حال دید که یک نگاه به "بیزاکودیل " و یک نگاه به خودم میکنم..گفت: قرص خوبیه ! بخوری فورا" جواب میده.کنجکاو شدم گفتم: مثلا چکار میکنه؟گفت: کل آب معده ات رو جمع میکنه ..به قرص اشاره کردم و با تعجب گفتم: این؟ گفت : آره ..همین! بعد، از اون آبها برای تمیز کردن روده ها استفاده میکنه..باز گفتم: این؟ گفت: آره همین..!گفت: زیادی نخوری که میترکونه! اینبار خیلی شدیدتر گفتم: همی این؟؟؟ گفت :بله، همی ایییین !!!( یاد ضرب المثل فلفل نبین چه ریزه ..افتادم).
به محل کارم که رسیدم..سنگینی معده ام امانم را بریده بود به امید خدا یکی از قرصها را بالا انداختم و با دو لیوان آب فرو دادم ( تکنسین داروخانه گفته بود با آب زیاد بخور).سنگینی قبلی از یکطرف حالا هم دو لیوان بزرگ آب ،حسابی معده مو اذیت کرده بود..چاره ای نبود الا صبر.. و من صبر کردم و چشمم آب نمیخورد که این " بیزاکودیل" فِزِرتی کاری ازش بر بیاد .!
ساعتی نگذشته بود که ناگهان احساس کردم یک لشکر در معده ام رژه میرود..انگاری داشتند خانه تکانی میکردند..این " بیزاکودیل" فزرتی معده ام رو برداشته بود آورده بود دَمِ حلقم و چنان تکان میداد که هر چه خورده بودم از حلقم ریخت بیرون ..خوب که معده رو خالی کرد رفت سراغ راهروها و دهلیزها( ببخشید: رفت سراغ روده های کوچک و بزرگ) همه اشغال ها رو جمع کرد دمِ در ..اینجا بود که احتیاج فوری به دستشوئی پیدا کردم ..همون قرص فزرتی چنان به در فشار میاورد که اگر دیر میجنبیدم عنان اختیار از دستم خارج میشد..!
دقایقی بعد کاملا حالم خوب شد و دیگر از سنگینی و درد معده و این حرفها خبری نبود..به اتاقم برگشتم نسبت به بستۀ باقیمانده " بیزاکودیل" ادای احترام کردم و ضمن عذر خواهی گفتم: ببخشید در مورد شما درست قضاوت نکردم.. ببخشید شما رو به جا نیاوردم و فکر کردم کاری از شما بر نمیاد.و با احترام باقیمانده قرصها را در جیب روی سینه ام گذاشتم تا چنانچه مجددا" در جایی نیاز به حمله و لشکر کشی علیه ضایعات بود فقط یکی از آنها را به میدان بفرستم تا دمار از روزگار آلودگی ها در آورد..!