مدتی پیش در شهر گشتی زدم.. یک اتوبوس دو طبقۀ قدیمی شبیه آن اتوبوسهای واحد تهران داخل پارکینگ پارک ساحلی چهل بازه پارک کرده بودند و به نظر میرسید از آن بعنوان کافی شاپ یا کافه کتابی چیزی استفاده میشود.
وجود این اتوبوس مرا به خاطرات دوران کودکی ام برد وقتی که منزل پسرعمۀ بزرگم اکباتان تهران بود و من با خانوادۀ عمه( خدا بیامرزم) به تهران میرفتیم .
در مسیر راه سوار بر اتوبوس دو طبقه که میشدیم ، من و پسرعمه کوچیکه به طبقۀ بالا رفته و در اولین ردیف صندلی که از همه جلوتر بود مینشستیم و خود را خلبانی سوار بر هواپیما تصور و در رویاهایمان پرواز میکردیم. خدائیش حس پرواز هم به ما دست میداد بخصوص وقتی اتوبوس از روی پل هوائی رد میشد به قدری ارتفاع زیاد میشد که گوئی در هواپیمای واقعی هستیم ..سرو صدای زیاد این اتوبوسها که اکثرا فرسوده بودند هم مزید بر علت میشد تا بیشتر این حس در ما ایجاد شود.
هرگاه اتوبوس از کنار منازل یا زمینهای دارای دیوار کوتاه گذر میکرد انگاری از روی خانۀ مردم عبور میکنیم و در چهار راه ها فکر میکردیم خودروهای کوچک از زیر اتوبوس رد میشوند..خلاصه عالمی داشت برای خودش و ما هیچوقت از اتوبوس سواری خسته نمیشدیم.!
اما جالبترین خاطره ای که از این اتوبوسها شنیده ام خاطرۀ دوستم از سفر تهرانش بود که میگفت: _" نوجوان که بودم برای کاری مجبور به سفر تهران شدم قبل رفتن مرا راهنمائی کردند که کدام اتوبوسها را سوار شوم کجا پیاده شوم و کلی سفارش که سرگردان نشوم و به موقع کارم را انجام دهم و برگردم.
در مسیر سوار اتوبوس دو طبقه ای شدم که بسیار فرسوده و پر سرو صدا بود ..مسافر چندانی هم نداشت .فقط من بودم که وسط اتوبوس بودم و دو نفر که جلو بودند ..یک خانم پیر هم قسمت خانمها در عقب اتوبوس بود. در بین راه ناگهان بنظرم رسید که آن خانم پیر میگوید:_ نای نای نی نای ، نی نای نای.!
برگشتم و با تعجب بسیار نگاهش کردم ولی او توجهی نکرد و تکرار کرد:_ نای نای نی نای، نی نای نای.!
گوشهایم را تیز کردم ببینم درست میشنوم و او آواز میخوانَد؟ متوجه شدم که آواز نیست بلکه میگوید :_ نازی آباد نیگه دار.! منتها سرو صدای اتوبوس بقدری زیاد بود که صدای ضعیف پیرزن به لالائی شبیه بود و بگوش نمی رسید. چند بار که تکرار کرد دلم بحالش سوخت و داد زدم :_ "آقا نازی آباد نگه دار.! و چنان با تحکم گفتم که راننده از کوره در رفت و فریاد زد : خوبه دیگه بزار برسیم! و بعد غرولند کرد و گفت :نوبرشو آورده.!همین موقع بود که به ایستگاه رسید و ترمز زد و گفت : اینم نازی آباد! و درب اتوبوس را باز کرد تا من پیاده شوم..حالا من یک نگاه به راننده، یک نگاه به در.. مانده بودم چکار کنم ..ناچار وقتی نگاه غضبناک راننده را از آینه دیدم بلند شدم و از اتوبوس پیاده شدم( بچه بودم میترسیدم خب).
آن خانم پیر هم سلانه سلانه پیاده شدو اتوبوس حرکت کرد و رفت . همینکه اتوبوس راه افتاد به آن خانم پیر گفتم :_ مادر جان !خیلی ممنون که گفتید نازی آباد نگه داره منم پیاده شدم.با صدائی لرزان گفت:_ قابلی نداشت مادر! وظیفم بود و راهش را کشید و عصا زنان دور شد و من ماندم و کلی سرگردانی تا اتوبوس بعدی!"