قبلا نوشته بودم پایگاهی در ترمینال مسافربری داشتیم که به قصد خاصی دائر شده بود و این پایگاه در طبقۀ دوم ساختمانی در حال احداث بود بنابراین کمبودهائی داشت منجمله اینکه پلکان آن که بسیار تیز و خطرناک هم بودند بدون نرده و محافظ بودندو در پائین پله ها مصالح ساختمانی از جمله تکه های میلگرد بطرز خطرناکی رها شده بودند و این همیشه باعث ترس و نگرانی من از رفت و آمد ارباب رجوع شده بود و همیشه نگران بودم اتفاقی نیفتد لذا هر بار که کسی از پله ها بالا می آمد به پیشبازش میرفتم تا مطمئن شوم به سلامت میرسد.
یک روز مشاهده کردم خانم محجبه ای(چادری) از پله ها بالا میآید ولی انگاری حال طبیعی ندارد و کمی تلو تلو میخورد طبق معمول نگران شدم به پیشبازش رفتم اما نامبرده هنوز به آخرین پله پا نگذاشته بود که ناگهان چشمانش بسته شد و به حال اغما به عقب خم شد و رفت تا به پشت سقوط کند . کوتاهی جایز نبود و آنی تعلل باعث سقوط و مرگ حتمی او میشد پریدم و ابتدا چادرش را گرفتم اما نتوانستم نگهش دارم داشت کم کم از چادر سر میخورد و احتمال سقوطش بیشتر شد. با همان چادر او را بطرف خودم کشیدم و بغل کردم( محکم کمرش را گرفتم و به سمت خود کشیدم) تا از سقوطش جلوگیری کنم اما وزن زیادش او را به سمت پله ها میکشاند و من چون به جلو خم شده بودم فشار زیادی روی کمرم بود و نمیتوانستم این بار سنگین را بالا بکشم آن بندۀ خدا هم گاهی به هوش میآمد و کمی خودش را جمع و جور میکرد و دوباره بیهوش میشد.من هم با سنگینی او به پائین کشیده میشدم و هردو با هم داشتیم سقوط میکردیم. به قدری کمرم درد گرفته بود که تاب ایستادن نداشتم و چیزی نمانده بود رهایش کنم . در واپسین لحظات نومیدانه به اطراف نگاه کردم دیدم یکی از همکاران جوانم که از سرویس بهداشتی خارج شده بود با دهان باز ایستاده تماشا میکند ..گفتم: فلانی بیا کمک ..ایستادی منو نیگا میکنی..! خیلی راحت گفت: عِه ..! نامحرمه ..نمیتونم بهش دست بزنم.. ! هرچه توان داشتم در صدایم و هر چه فحش و ناسزا بلد بودم در زبانم جمع کردم و به یکباره نثار آن بیشعور کردم و در نهایت فریاد زدم :احمق الان که وقت این حرفا نیست..! با فحش هائی که نثارش کردم بخود آمد و یک پله پائین رفت و از پشت آن خانم را هل داد و من توانستم او را بالا بکشم بلافاصله او را روی نیمکت خواباندم و چادرش را رویش انداختم و به همان همکارم گفتم: سریعا داخل سالن برو و به خانم ... که قبلا پرستار بوده بگو بیاد بالا..! با اورژانس هم تماس گرفتم که اعلام کردند بزودی خواهند رسید. دقیقه ای بعد خانم پرستار با یک لیوان شیر بالا آمد و شیر را جرعه جرعه به خورد آن خانم داد و گفت : این کمک میکنه مسمومیتش برطرف بشه ..! خواستم نظرش را در مورد این قضیه بدانم که عوامل اورژانس هم رسیدند و پس از معاینات و اقدامات اولیه نامبرده را برای حمل به بیمارستان آماده نمودند و اعلام کردند مشارالیه با خوردن قرص قصد خودکشی داشته که الحمدالله نجات پیدا کرد.
او را راهی بیمارستان کردیم و هیچوقت ندانستیم چرا خودکشی کرده اما بعد ازین ماجرا همکار جوانم را صدا زدم و گفتم:حالا وقتشه یک سیلی محکم بهت بزنم که دیگه خشکه مقدس بازیات رو با کارت یکی نکنی.!..به شوخی دستم را بالا بردم نجیبانه سرش را پائین انداخت ..پیشانی اش را بوسیدم و گفتم : شوخی کردم تو امروز جون سه نفر رو نجات دادی و من ممنونم ..اینجاست که باید به خودت افتخار کنی که پلیس هستی.!همکارم با تعجب پرسید : من جون چند نفر رو نجات دادم ؟ خندیدم و گفتم : سه نفر ..من و اون خانوم و طفل توی شکمش رو ..! وقتی دیدم هاج و واج مانده مرا نگاه میکند گفتم: خره مگه نشنیدی مامور اورژانس گفت این خانم حامله ست؟
پ ن: اینو داشته باشید تا اگه قسمت شد و زنده بودم و تونستم بنویسم ماجراهای دیگری هم در این خصوص خواهم نوشت تا در نهایت برسیم به اصل مطلب..!