حدودا 13 ساله بودم و تعطیلات تابستانی مرا بچۀ کوچه و بازار کرده بود و کمتر در خانه بودم و بیشتر اوقات را با بچه های محل در کوچه میگذراندم و بازی میکردم و بعضی اوقات چنان درگیر بازی میشدیم که رفتن به منزل توام با ترس از عصبانیت مادرم میشد و از طرفی نرفتنش بدتر از بد..!
اگر خیلی زود و ظهر نشده به منزل میرفتم ، مادرم هنوز سرکار بود و من بایستی بیکار مینشستم و منتظر میماندم تا وقت نهار برسد..اگر دیرتر میرفتم باعث انتظار دیگران و ناراحتی مادرم میشدم و اگر دیرتر از دیر میرفتم که به وقت استراحت بعد از ظهر مادرم میرسیدم و بیدار کردنش باعث عصبانیتش میشد.
این بود که وجود یک ساعت را لازم میدانستم اما در آن زمان ساعت مچی جزو لوازم شیک و مدرن محسوب میشد و هرکسی ساعت نداشت و کسانی که ساعت داشتند با نشان دادن مچ دستشان به دیگران فخر میفروختند پس برای پسربچه ای چون من داشتن ساعت مچی از محالات بود و من ناچار بودم دم به ساعت از عابرین زمان را سئوال کنم که آنهم هر دم به ساعت ممکن نبود .
از آنجا که میگویند اختراع ( ابتکار) زائیدۀ احتیاج است منهم بنا به احتیاجی که داشتم به فکر افتادم ساعتی برای خودم بسازم.
در محلۀ ما یک خانه بود که دیوار تمیزی داشت و روکار آن صاف و یکدست یود و نوک یکی از تیرهای سقف آن از لبه دیوار بیرون آمده بود بطوریکه روی دیوار سایه میانداخت و مانند خطی بنظر میرسید که با تغییر مسیر آفتاب آن خط هم گردش میکرد و هر بار نقطۀ خاصی را نشان میداد...من از این موضوع استفاده کردم و یکروز داغ تابستان را تماما صرف آن کردم تا از آن ، یک ساعت آفتابی بسازم و ساختم.
آنروز ساعت 6 صبح از خواب بیدار شدم و راس ساعت 6 به کوچه رفتم با زغال انتهای سایۀ تیرک را علامت زده و عدد 6 را نوشتم و ساعت شماطه ای را برای 7 کوک کردم .. ساعت 7 هم انتهای سایه را علامت زده و عدد7 را نوشتم و ساعت را برای 8 کوک کردم و...خلاصه تا ساعت 6 بعد از ظهر همه را علامت زدم ...حالا یک ساعت آفتابی داشتم .
از روز بعد با خیال راحت مشغول بازی شدم و هر بار نگاهی به دیوار میانداختم و همیشه راس ساعت 12 به منزل میرفتم و دیگر هیچوقت ازین بابت مورد سرزنش و ناراحتی مادرم قرار نگرفتم.
