ع.رامک
ع.رامک
خواندن ۳ دقیقه·۶ ماه پیش

کودکی من (بادبادک جاسوس)

نوشته بودم برای همیشه جنگ را کنار گذاشته صلح نموده بودم اما روح سرکش من به بازیهای معمولی و کم هیجان رضایت نمی داد باطری های کهنه و استفاده شده که به آنها "قوه" میگفتیم را به شکل فوتبالیستها در روی میز میچیدیم یک قوطی خالی در هر طرف به عنوان دروازه قرار میدادیم. یک تیلۀ بزرگ سنگی داشتم که به آن " توشله" میگفتم. آنرا وسط میانداختیم و فوتبال دستی بازی میکردیم گاهی ماشین بازی و جاده سازی میکردیم و نهایت بازی پر سرو صدایمان الک دولک در حیاط خانه بود که به آن "لُچُمبِه " میگفتیم ولی تمام این ها چنگی به دل نمی زد .

یک روز از برادر بزرگترم که دبیرستانی بود خواستم مقداری از کاغذ ها و چسبش را به من بدهد باد بادک درست کنم. برادرم که او هم از تعطیلات و بیکاری حوصله اش سر رفته بود با کمال میل پذیرفت و قرار شد خودش در هوا کردن بادبادک کمک کند .

تا بادبادک را بسازیم بعد از ظهر شد به بالای پشت بام رفته آن را هوا کردیم الحق بادبادک بزرگی بود که بخوبی تنظیم شده و بسیار خوش دست مینمود. نوبتی نخ را میگرفتیم و بادبادک را جلو کشیده گاه میچرخاندیم . سنگینی بادبادک که موجب کشیدن نخ میشد به من حس خوبی میداد لذا هنگام غروب وقتی برادرم گفت شب شده جمع کنیم برویم.! من خیلی دلگیر و مکدر شدم از برادرم خواستم بیشتر بمانیم ولی او گفت که بودن درپشت بام خطرناک است و قول داد بقیه بازی را در کوچه ادامه دهیم.

از پشت بام که پائین آمدیم برادرم گفت : حالا که شب شده خوبست یک فانوس هم برای بادبادکمان بسازیم.سریعا وسایل لازم که یک جعبه کوچک خالی و یک شمع بود را آماده کرده و فانوسی ساختیم و به دنبالۀ بادبادک وصل کردیم و جهت هوا کردن مجدد آن به کوچه رفتیم و چون جهت وزش باد مناسب نبود در خیابان اصلی مشغول کار شدیم و پس از روشن کردنِ فانوس ، بادبادک را هوا کردیم و تا جائی که میشد بالا بردیم.

شهری که ما ساکن آن بودیم یک شهر کوچک مرزی در مرز میان ایران و اتحاد جماهیر شوروی بود و در چند کیلومتری آن یک پایگاه آمریکائی قرار داشت که سایت راداری آمریکا در آن نصب بود و خلاصه در رصد کامل نیروهای امنیتی بود و اتفاقا یکی از مراکز امنیتی شهر یعنی شهربانی در انتهای همان خیابانی بود که ما در ابتدای آن ایستاده و بادبادک را هوا کرده بودیم.

بادبادک به قدری از زمین فاصله گرفته بود که در آن تاریکیِ هوا اصلا دیده نمی شد و فقط فانوس آن همچون ستاره ای پر نور میدرخشید و در هوا پیچ و تاب میخورد و ما از دیدن آن سخت مسرور و شادمان بودیم غافل از اینکه بادبادکِ مرموزِ ما درست روی شهربانی قرار گرفته و توجه مامورین را به خود جلب نموده است.

مامورین شهربانی که در بالای سرشان یک شیء مشکوک نورانی و بی صدا میدیدند سخت وحشت کرده و هر چه سعی کرده بودند آنرا شناسائی کنند موفق نشده ناچار دست به دامان سازمان اطلاعات امنیت کشور ( ساواک)شده بودند.

مامورین ساواک پس از اطلاع از وجود شیء نورانیِ مشکوک در محل حاضر شده با دوربین شکاری موضوع را بررسی و فانوس را بصورت معلق در هوا دیده و با دنبال کردن نخ بادبادک مشاهده کردند که دو نفر در ابتدای خیابان سرِ نخ را بدست گرفته اند.

ما که بی خبر از همه جا در حال خوشگذرانی بودیم ناگهان خود را در محاصرۀ مامورین یافته و کَت بسته و کتک خوران راهی شهربانی شدیم مامور دیگری هم بادبادک زمین خوردۀ درب و داغون را به شهربانی آورد و لباس شخصی ها( ساواکیها) با دندان غروچه، هرچه ناسزا بود بار ما کرده و تهدید کنان تعهد گرفتند که دیگر چنین حماقتهایی نکنیم و تنها شانسی که آوردیم این بود که در آن شهر کوچک همه پدرم را که یک نظامی بود میشناختند و به نوعی ما را خانوادۀ همکارشان میدانستند و در نهایت ما را تحویل خانواده مان دادند.


بادبادکفانوسساواکشیء مشکوک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید